Mahla_Ramezan
Mahla_Ramezan
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

ديدار با ده سالگی

چند روز پیش یه سفر کوتاه رو تجربه کردم که حالم رو بهتر کرد. یکی از روزها که رفته بودیم طبیعت گردی و کنارش کمی کوهنوردی، سعی می‌کردم از هر چیز قشنگی که می‌بینم عکس بگیرم؛ از گل‌ها، آسمون و ابر‌های تپلِ گاز‌ زدنی، گیاهان عجیبِ باطراوت، درختان خودرو، تک درختان میون کوه‌‌ها، سنگ‌هایی مثل دفتر نقاشی و آدم‌ها. این عکس گرفتن از جهان زیبا، برام تبدیل به عادت شده و جز وقت‌هایی که حوصله ندارم، انجامش می‌دم.
در حالی که داشتم به درخت انجیر بالای کوه نزدیک می‌شدم، خودم رو سرزنش کردم که چرا کفش‌ نامناسب پوشیدم که باعث شده انگشت‌هام رو احساس نکنم؛ به بچه‌هایی که همراهم بودن‌ و مسئول مراقبت ازشون بودم، گفتم: "من دیگه نمی‌تونم، دکمه‌ی غلط کردمش کجاست؟"
دخترک ده‌ساله‌ی ملیحی که همنامم بود، گفت: "خاله‌م همیشه می‌گه آدم نباید بگه نمی‌تونم، باید همیشه تمام تلاشش رو بکنه که بتونه؛ قدرت آدم‌ها خیلی زیاده ولی خودشون نمی‌دونن!"
به چشم‌های آبیِ قشنگش که به روشنی یخ بود با تحسین نگاه کردم و حس کردم منِ ده‌ساله‌ست که داره بهم می‌گه: "من رو یادت میاد؟ آرزوهامون رو چی؟ پس چرا الان اونطوری نیست که باید؟ من و تو همون آدم‌هاییم فقط کمی بزرگتر شدیم، من و آرزوهامون رو فراموش نکن و بیا باهم برای ساختن همه چی تلاش کنیم."
رسیدم بالای کوه و نفس عمیقی کشیدم و به ریشه‌های درختی که با آب بارون بزرگ و باشکوه شده بود؛ نگاه کردم.
یاد پری زنگنه افتادم که می‌خوند:
یه پرنده که نگاش پر شه از آرزوهاش
اگه بال داشته باشه می‌تونه وایسه رو پاش

#کاربر_ماه‌زده

کاربر ماه‌زده ، در بندِ هنر و نویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید