دیروز اینطوری بود که درسته من کلی کتاب نخونده دارم اما نباید لذت کتابخونه رفتن رو از خودم بگیرم که. یکی از سادهترین و محبوبترین تفریحاتم قدم زدن تا کتابخونه و گوش کردن به پلی لیست قشنگمه درحالی که دستهام رو تو جیبهای کاپشن عزیزم فرو بردم و به علت داشتن ماسک میتونم با آهنگ همخونی کنم و روحم شاد بشه و به درختها و آسمون آبی نگاه میکنم و به خودم میگم: "بیا به خودمون دروغ بگیم، این اگه خوشبختی نیست پس چیه؟"
در وصف زیبایی آسمون بگم که آبی بود و پر از ابرهای پنبهای که دلم میخواست بغلشون کنم. باد آرومی میوزید و دستهی جلویی موهام رو به پرواز در آورده بود و جزیره پخش میشد که رسیدم به مدرسهی ابتداییم. مدرسهی دو شیفتهی دخترانه پسرانهای که حیاط بزرگی داشت و پر بود از حس زندگی، یهو خود هشت سالهم رو دیدم که عاشق فوتبال بود و زنگ ورزش همیشه دروازهبان بود، یا خود هفتسالهم که اشتیاق از چشمهاش میبارید و با یونیفرم سبزآبی و مقنعهی سفید بامزهتر از همیشه شده بود و خوشحال بود که کلاس اوله.
به زمان حال برگشتم و صدای داریوش توجهم رو جلب کرد که میگفت "تو روزنهی نوری در خانهی ظلمت پوش".
رسیدم به پارک کنار کتابخونه که حجم عظیمی از خاطرات خوبم رو توی خودش جا داده بود، به شاخههای قشنگ درختها نگاه کردم که شبیه صورتهای فلکی شده بودند که روی زمین بودند.
رسیدم به طبقه چهارم و کتابخونهی زیبام و خوشحال شدم که شلوغ بود و آدمهای بزرگ و کوچک دنبال کتاب بودند. "آتش سوران" و "غزلیات سعدی" رو برداشتم و بر طبل شادانه بکوب توی مغزم پخش شد.
درباب آتش سوران باید بگم که این قراره بشه پنجمین باری که میخونمش، تنها رمان ۸۵۰ صفحهایه که خوندنش برای من مثل دیدن فرندز و هری پاتر لذت بخش و مثل گوش کردن به جان مریم خاطرهانگیزه. شاید کار درستی نبود اما صفحهی اولش نوشته بودم "این رمان، زیباترین و جذابترین چیزیست که تا به امروز خوندم" (سیزدهم شهریور سال هزار و سیصد و نود و پنج، ساعت هفت و نیم عصر روز شنبه). این کلمات رو با ذوق زیاد و پس از سه روز مداوم خوندنش نوشته بودم، حالا دوباره میخوام اون حس عجیب رو تجربه کنم؛ خندیدن، گریه کردن، نگران شدن و همذاتپنداری با "روناک".
#کاربر_ماهزده