شبها به تو فکر میکنم، خیلی زیاد. انقدر که چشمهام از سوزش اشک بسوزه و قلبم درد بگیره.
گاهی با آدمها از تو حرف میزنم ولی نمیتونم با کلمات قشنگیهات رو براشون بگم. چطور میتونم بگم که بامزهترین چیزی که دیدم، لبخند مهربون تو بوده؟ یا چطور میتونم قشنگیِ برق توی چشمهات وقتی میخندیدی رو توصیف کنم؟
دلتنگم برای نرمیِ دستهات، ذوق توی چشمهات، صدات که اسمم رو قشنگ میگفت، بوسههات، آغوش گرمت و خودت.
گیاه غمت هر روز بیشتر از قبل رشد میکنه و داره تبدیل میشه به یه درخت ریشهدار. نیاز دارم به دوباره بودنت، به دوباره بوسیدنت و دوباره در آغوش گرفتنت؛ شاید دوباره عشق توی چشمهام رو ببینی و شاید این دفعه بتونم بهت بگم یه جای خوش آب و هوا توی قلبم برای خودِ خودته.
عزیزِ من، نوشتن از تو سخته. تو یه شعر آرومِ قشنگ بودی که من بلد نیستم بنویسمت.
بهت گفته بودم از وقتی رفتی این بیت سایه با صدای خودش توی ذهنم روی تکراره؟
"ای خاک این همان تنِ پاک است؟
انسان همین خلاصهی خاک است؟"
توی قلب من زندهای. تلاش میکنم زنده بمونم توی دنیایی که تو یکی از دلایل زیباییش بودی و حالا خیلی کمتر از قبل زیباست.
باید زنده بمونم و امیدوار، چون بهم یاد داده بودی قوی و سرسخت باشم.
حالا یه آدم شکستهی سرسختم که نسخهی انسانیِ دلتنگیه.
#نامههای_خیلی_کوتاه
#کاربر_ماهزده
پ.ن: دیشب یه قسمت کوتاهی از سریال After life رو دیدم که کاراکتر این شعر زیبا رو خوند و من نیاز زیادی داشتم به شنیدنش.
بر گور من نایست
گریه نکن
من در آن نیستم
من نخوابیدهام
من در هزاران باد وزان
در نرمیِ ریزش برف
در زیبایی بارش باران
در رویش دانههای سبز
در سپیده دم صبحگاهان
در پرواز سریع دستهای از پرندگان
هنوز هم هستم
من درخشش ستارگان در شبم
من در گلهای شکوفا
در آرامش اتاق
در نغمهی پرندگان
و در هر چیز دوست داشتنی
هنوز هم هستم
با غم فقدان من
بر گور من نایست
من در آن نیستم
من ترکت نکردهام
#ماری_الیزابت_فرای