تا همین چند ماه پیش فکر میکردم دوباره متولد شدهام؛ گرچه امروز فکر کردم هزار سال است که زندهام. عجب قبض و بسطی! گویی از ابتدا قرار به سکون نداشتهام. الان که باد نیمچه سرد پاییزی خبر از تغییر فصل میدهد، آیا برای تغییر باید برگهای آویخته به تن را رها کنم؟ بله باید باید مُرد! تا دوباره زنده شد. چرا از راکد بودن خوشم نمیآید؟ چیزهایی باید همیشه تکاندهنده باشند… آرامش هم ارزانیِ عُقلا. باری، جیرجیرکی که آن بیرون چیزی را تکرار میکند، آیا مطمئن هستی که تمام حرفهایش تکراریست؟ شاید نباشد…