mahmoud1468
mahmoud1468
خواندن ۹ دقیقه·۵ سال پیش

به همین سادگی!

می‌نویسم. چون دوست دارم بنویسم. چون شاید احساس می‌کنم چیزی در درونم می‌جوشد، و اگر ننویسم جوش می‌زنم. چون شاید گمان می‌کنم فایده دارد. حتی اگر یک نفر بخواند، و آن یک نفر خودم باشم. پس می‌نویسم، از سفری کوتاه به کوهرنگ، نه لزوماً از خودش، اما ... پس به نام خدا.

برای اینکه یادمان نرود ...

پنجشنبه ۱۸ مرداد ۹۸، ساعت ۶ صبح یک اتوبوس شامل چند خانواده از همکاران پدرم از ترمینال بیهقی به سمت کوهرنگ و چهارمحال و بختیاری حرکت می‌کنیم. در قم صبحانه، در باغ کاکتوس محلات توقف، در گلپایگان نهار (کباب)، و در نهایت دم غروب به کمپ سیاه‌چادرها در نزدیک چل‌گرد و آبشار شیخ‌علیخان می‌رسیم. روز بعد را در کمپ می‌مانیم و به نقاط دیدنی اطراف سر می‌زنیم. روز سوم نیز از کمپ به سمت تهران باز می‌گردیم و در راه نیز از چند جای دیگر بازدید می‌کنیم. همین. اما ...

کمپ سیاه‌چادر‌ها چقدر خوب است!

دو جای سفر واقعاً خوب بود. یکی کمپ سیاه‌چادر‌هاست. فوق‌العاده بود. فضای بکر طبییعی، دشت سرسبز، رودخانه، یک رشته کوه در برابرت، .... ترجیح می‌دهم به جای حرف زدن فقط یکی دو عکس پانوراما از آن بگذارم. با سپاس از تکنولوژی! فقط به قول آقای شعاعی حیف، واقعاً حیف، حیف که ستاره‌های آسمان شبش را به سرمایش فروختیم و نشد که به اندازه از آن لذت ببریم.

و مثلاً این کرّه اسب را نگاه کنید چگونه پس از شیر خوردن، مست و مدهوش روی زمین ولو شده است. واقعاً قشنگ نیست؟

و یا مثلاً دلچسب نیست پاهایمان را اینگونه در آب سرد رودخانه بخیسانیم، و در حالی که دیگر حس از پاها رفته و لمس شده‌اند، زیر آفتاب گرم، دم رودخانه دراز بکشیم؟!

و فقط حیف که مرغ و خروس نداشت!

و واقعاً نمی‌دانم چرا در آن طبیعت بکر به جای تخم مرغ محلی، صبحانه تخم مرغ ماشینی خوردیم؟ واقعاً نمی‌دانم. و مثلاً آیا از آن همه گوسفند و گاو، یک لیوان شیر داغ محلی در نمی‌آمد برای صبحانه؟! حالا ما نمی‌گوییم هر روز تخم‌مرغ، شیر، و عسل، همه را با هم می‌خوردیم، اما می‌شد یک روز شیر خورد، یک روز هم تخم‌مرغ محلی. هر کدام فقط یک روز. همین.

و البته باز هم می‌گویم، کمپ خیلی خوب بود، بویژه فضای بی‌نهایت آرامش‌بخشش. و البته همین که آشغال‌ها را خوب جمع می‌کردند و هر روز صبح پلاستیک در سطل‌ها می‌گذاشتند، و همین که سرویس بهداشتی‌اش بیشتر از میانگین تمیز بود، و همینکه چای زغالی می‌خوردیم، و همینکه صبحانه کره محلی داشت، ... واقعاً خوب بود.

و البته قطعاً جای بهتر شدن دارد. مثلا به راحتی می‌توانند یک تابلو بزنند که دستشویی مردانه این یکی است و زنانه آن یکی. باور کنید هر دفعه شک داشتم کدامیکی را بروم که یکدفعه یک خانم آنجا نباشد. مُردم از استرس!

و مثلا شاید بتوان از ایده سلول‌های خورشیدی برای تامین برق و گرمای یک حمام خوب استفاده کرد، از آن همه آفتاب داغ. من که نرفتم، اما گویا حمام خوبی نداشت.

و شاید ایده‌های دیگر. امیدوارم یک نفر این پیشنهاد‌ها را به آقای غیبی بدهد.

و هرچند می‌توان حرف‌های بیش‌تری از کمپ زد، اما خب، حرف‌های بسیار مهم‌تری هست که باید بزنم، بویژه از جای خوب دوم سفر.

ما ایرانی‌ها چقدر به هم احترام می‌گذاریم؟

هیچی! هیچی! حداقل اگر بخواهم برخی لحظات سفر را دوباره مرور کنم، با قاطعیت می‌گویم صفر مطلق، حتی بدون یک ممیز و ده تا صفر و آخرش یک! یعنی من نمی‌توانم تصور کنم یک عده چگونه به خودشان اجازه می‌دهند بدون کسب اجازه از دیگران، در یک فضای مشاع و بسته مانند اتوبوس، با بلندگو آهنگ دلخواهشان را پخش کنند، هر چه باشد آن آهنگ، چه مداحی چه رقاصی، و حتی بدون توجه به اینکه آیا بقیه در حال استراحت هستند یا نه! چه رسد به اینکه آهنگ سخیفی باشد مانند ساسی مانکن، آن هم در یک فضای خانوادگی. واقعاً نمی‌فهمم. واقعاً نمی‌فهمم. اینقدر که این آهنگ سخیف است!

و البته مشت نمونه خروار است. این تنها یک نمونه از احترام بی‌حد و اندازه‌ایست که ما ایرانیان به یکدیگر در جامعه می‌گذاریم. کافی است فرهنگ رانندگی‌مان را مرور کنیم. و ما پس از این همه سال هنوز نمی‌دانیم نوربالا چشم طرف مقابل را کور می‌کند. و یا نمی‌دانیم حق تقدم در خط عابر پیاده با عابر است، و خودرو با هر سرعتی، تاکید می‌کنم، با هر سرعتی که در حال حرکت باشد، باید به طور کامل برای عابر پیاده بایستد، یعنی کامل کامل، یعنی سرعتش تا عبور کامل عابر پیاده و رسیدن به پیاده‌رو، باید کاملاً صفر شود!

و البته نه به این معنا که من پیغمبر هستم! من هم قطعاً گاهی به اندازه «هیچ» به دیگران احترام می‌گذارم. خدا می‌داند، شاید هم همیشه.

ولی با نهایت احترامی که برای تمام همسفرانم قائلم، هیچ دفاعی از این کارشان ندارم. یعنی اگر خودم را بکُشم و جایشان بگذارم تا از ایشان دفاع کنم، هیچ دفاعی ندارم، حتی با این فرض که اتوبوس مسافرتی و تور بوده است. الّا یک دفاع.

یک تئوری روانکاوی

طبق یک تئوری روانکاوی، آدمی‌زاد فقط از عدد یک خوشش می‌آید، و از عدد دو به شدت متنفر است. به بیانی ساده، شما نمی‌توانید جلوی کودکی که از فرط گرسنگی در حال مردن است، یک دیس چلوکباب بخورید. چون شما و او دو نفر هستید، یکی کاملاً گرسنه و دیگری کاملاً سیر. و دو راه حل وجود دارد: یا شما باید غذایتان را با او نصف کنید و در واقع با او یکی شوید (۱=۲÷۲)، و یا باید آنقدر از او فاصله بگیرید که دیگر او را نبینید (۱=۱-۲)، و در هر دو راهکار عدد ۲ تبدیل به ۱ می‌شود، اگر نه آن غذا زهر مارتان می‌شود. و این دقیقاً همان وحدت وجود و شرک است!

اما چرا این را گفتم؟

ما کمی از هم دور بودیم

به نظرم ما همسفرمان کمی از هم دور بودیم. این را می‌توان از نحوه معرفی شب اول دریافت. وقتی هر کس تنها در یک یا چند کلمه خودش را معرفی کرد و آقای شادبختی باید به زور از زیر زبان افراد حرف می‌کشید. و متاسفانه افراد آنقدر که باید و شاید یخ‌هایشان آب نشده بود.

و در چنین شرایطی، یا باید تلاش می‌کردیم به هم نزدیک‌تر شویم، یا بهتر بود با حرکاتی، نه لزوماً خودآگاه و عامدانه، و تاکید می‌کنم شاید کاملاً ناخودآگاه، از یکدیگر دور شویم. مثلاً یک عده آهنگ دلخواهشان را بلند بلند می‌گذاشتند، و عده دیگر مانند من فقط سکوت می‌کردند و از آن گروه تا جای ممکن فاصله می‌گرفتند و فقط در دلشان می‌گفتند «این‌ها دیگر چه موجوداتی هستند!».

و فقط این نیست. مثلاً چرا همیشه آقای آقایی باید بلند شود و به بقیه آب تعارف کند؟ چرا یک بار هم نشد که من بلند شوم و آب را از او بگیرم؟ چرا تمام زحمت‌ها باید فقط گردن چند نفر باشد؟ این بی‌تفاوتی من و شاید برخی دیگر نیز جای دفاع ندارد. این نیز شاید نوعی احترام به اندازه «هیچ» باشد.

و به قول محمد جلال‌الدین بلخی، که بیشتر ما ایرانیان به او می‌گوییم «مولانا»، یعنی «آقای ما»، یا «سرور ما»، که البته احتمالاً هیچگاه «مولانا» عبارت «آقای ما» را در ذهن من متبادر نمی‌کند، و البته هر دویشان زیبا و به یک معنا درخور محمد‌ هستند:

ای بسا هندو و ترک همزبان / ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگرست / همدلی از همزبانی بهتر است

و خدا پدر کاشف میکروفون را بیامرزد

و خدا پدر آقای کنعانی را بیامرزد که با کشف یک ابزار ساده کمی دل‌های ما را به یکدیگر نزدیک کرد. بدون شک برای من ساعات پایانی سفر، آنجا که افراد شروع کردند به صحبت با یکدیگر، یکی از جاهای بسیار بسیار خوب سفر بود. آنجا که افراد کمی به یکدیگر نزدیک شدند، با صادقانه صحبت کردن، با کمی درد دل کردن، با انتقاد کردن، با پیشنهاد دادن، و از همه مهم‌تر، با دیده شدن. وقتی همدیگر را خوب نمی‌بینیم، چگونه تلاش کنیم برای یکی‌تر شدن؟

و چقدر منتظر حرف‌زدن‌های آقای شادبختی بودم، آن مسابقه‌هایش، آن شعرهایی که هیچ کس نمی‌دانست از کیست و هر کس یک چیزی را می‌پراند ...

و چرا از هم دور بودیم؟

روشن است! چون بستری برای همدل شدن نبود، یا اگر بود کم بود. و چون کارها به اندازه کافی پخش نشد.

مثلاً شاید بد نبود چند نفر مسئول برنامه‌های فرهنگی داخل می‌شدند، از جمله اینکه درون اتوبوس یک سری آهنگ یا فیلم خوب پخش شود، و یا اینکه همان ابتدای سفر میکروفون کشف می‌شد و افراد در همان صبح و پس از صبحانه تا رسیدن به باغ کاکتوس در محلات همدیگر را می‌شناختند و ...

و من و امثال من باید بدانیم که قرار نیست مصرف‌کننده‌ و تماشاچی محض باشیم. من اگر خودم بخواهم به سفر روم، باید برای جایش، برای غذایش، برای جاهایی که باید بروم، برنامه‌ریزی کنم. و درست نیست صرفاً بیایم داخل تور و بدون اینکه کاری کنم، به عنوان یک تماشاچی لذت ببرم! و در نهایت هم لذت نمی‌برم. به خاطر عدد زشت ۲.

و تا یادم نرفته، نام چند کاکتوس زیر را که در باغ کاکتوس محلات یاد گرفتم در نظر داشته باشید:

  • صندلی مادرزن
کاکتوسی به نام صندلی مادرزن
کاکتوسی به نام صندلی مادرزن
  • زبان عروس:
کاکتوسی به نام زبان عروس
کاکتوسی به نام زبان عروس
  • زبان مادرشوهر:
کاکتوسی به نام زبان مادرشوهر
کاکتوسی به نام زبان مادرشوهر

و چه کنیم که از هم دور نباشیم؟

نمی‌دانم! مثل کاکتوس‌های بالا نباشیم! جدا افتاده از دیگران .... بدون اینکه کسی جرأت کند به ما نزدیک شود. حرف بزنیم، خودمان را خوب معرفی کنیم، مثل آقای کنعانی از کتاب‌هایی که خوانده‌ایم حرف بزنیم، از علائقمان بگوییم، از احساساتمان، و البته همدیگر را مسخره نکنیم، و به همدیگر کمک کنیم، نشینیم و نظاره‌گر زحمت کشیدن چند نفر باشیم، کارها را تا جایی که می‌شود پخش کنیم، و داد بزنیم «کسی داوطلب نیست این کار را کند».

و حواسمان باشد طبق تئوری‌های روانکاوی، افراد تیپ‌های شخصیتی متفاوتی دارند. و نباید انتظار داشت همه یکجور رفتار کنند. مثلاً من خجالتی هستم و درون‌گرا و همینجوری سمت کسی نمی‌روم. اما اگر کسی یک جمله بگوید و کمک خواهد، واقعاً با جان و دل حاضرم کمک کنم.

و دیگر چه بگویم؟

حرف زیادی ندارم. جز اینکه با تمام حرف‌هایی که در بالا زدم، بی‌نهایت از آقای شادبختی و همکارانشان سپاسگزارم که پس از نزدیک به ۱۵ سال خاطره سفرهای خوبشان را برایم تکرار کردند. در تلاش و زحمت فوق‌العاده و خالصانه ایشان و البته همکارانشان شک ندارم.

و امیدوارم بتوانم روزی به جبران تمام زحمات ایشان، در یکی از سفرهایشان کاری درخور کنم و باری از دوششان بردارم. حتی اگر آن کار تهیه یک سری آهنگ مناسب با نظرسنجی از تمام افراد حاضر در برنامه باشد تا در نتیجه آن هم به یکدیگر نزدیک‌تر شویم و هم بیشتر به یکدیگر احترام بگذاریم.

و ای کاش در این برنامه‌ها که به نظرم بستری است برای فرهنگ‌سازی، بیشتر روی مسائلی همچون احترام به حقوق همدیگر تاکید شود. هرچند، در همین حد فعلی نیز این برنامه‌ها فرهنگ‌سازی خوبی دارند. هرچند واقعاً انتظار ساسی مانکن را نداشتم! ولی اتفاقاً شاید این برنامه‌ها بستر خوبی باشد برای صحبت سر همین گونه اختلاف‌ها که در جامعه نیز کم از آن نیست. و تلاش کنیم این مسائل را بین هم حل کنیم. بدون تعارف و ...

و چقدر خوشحال شدم وقتی پیام آقای شادبختی را دیدم که «لیوان و سفره یکبار مصرف نیاورید». گمان کردم قرار نیست زیاد ظروف یکبار مصرف مصرف کنیم. اما خدا رو شکر کم لیوان پلاستیکی و سفره یکبار مصرف نکردیم! واقعاً حیف. ای کاش در همان ابتدای سفر فیلم «طعم شیرین خیال» کمال تبریزی را همه با هم می‌دیدیم!

و چرا به همین سادگی؟ چون در روز آخر در اتوبوس این فیلم را گذاشتند؟ نه لزوماً. شاید چون سادگی را دوست دارم، شاید چون کوشیدم ساده حرفم را بنویسم، شاید چون سفر ساده‌ای بود. و چرا یک عکس دیگر از سادگی آن کمپ زیبا‌ نگذارم؟ واقعاً ساده نیست؟

و البته تشکر از مدیران و کارکنان کاروانسرای بسیار بسیار تمیز و زیبایی که نامش را یادم نیست و فقط یادم هست بین کاشان و اصفهان و نزدیک کاشان بود. متاسفانه عکس زیبایی از آن ندارم!

و دیگر هیچ. دیگر هیچ جز آنچه همیشه هست و باید باشد، سپاس و ستایش بی‌پایان از آن خداوندگار فراوان مهربان، فراوان مهربان، هم به خاطر این سفر خوب، و هم هزاران چیز دیگر.

کوهرنگسفراحترام به همدیگردلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید