هر مدادی رنگی دارد و هر زنگی داستانی دارد و هر انسانی رنگی دارد و در پشت آن داستانی دارد
و رنگ من بین همه رنگها گم شده است
تا دیروز بین رنگین کمان بدنبال آن بودم ولی تا می آمدم به رنگی عادت کنم رنگ دیگر پشت سر آن آمد ه بود و در یک لحظه نمیدانستی کی رنگی قبلی تمام شده است و بعدی شروع شده است
دوست داشتم قرمز باشم،قرمز همیشه عاشق،قرمز همیشه پر از رنگ زندگی
دوست داشتم نارنجی باشم مثل رنگ پاییز،رنگ خش خش برگهای پاییزی،رنگ سرمای از راه رسیده،رنگ فصل عاشقی
دوست داشتم زرد باشم،مثل رنگ مریضی تا از رفتن به مدرسه طفره بروم،مثل رنگ شله زرد باشم مثل توپ بازی که همیشه پیداست
دوست داشتم سبز باشم رنگ سبزی بهار و تابستان،رنگ چهچهه گنجشکان،رنگ میوه ها،رنگ گرمای میوه های تابستانی و هنکی هندوانه
دوست داشتم آبی باشم مثل آسمان بی انتهای آرامش بخش که تمام وجودم را غرق آرامش کند و آنچنان خیره شوم که چیزی جز آسمان نماند
دوست داشتم نیلی باشم تا بتوانم کمی از آسمان غفلت کنم و افق ها خیره شوم و نیل کنم به هر سمت و سو
دوست داشتم بنفش باشم تا بتوانم رنگ قدرت و صلابت باشم،رنگ تاج و تخت باشم
ولی رنگ من بین همه این رنگها گم شده است
رنگی من رنگ دیگری است که هم هست و هم نیست
رنگ من رنگ سیاه هست،جایی که هیچکدام از اینها نیست
جایی که نه عاشقی است و نه پاییز است و نه آسمان و زمین است
رنگ من رنگ نیستی است
رنگ نبودن
تا اینکه یکبار و در یک لحظه تصمیم گرفتم دیگر سیاه نباشم
و تصمیم گرفتم همه رنگها را بدزدم و از آن خود کنم تا دیگر رنگی نباشد،و تمام عزم خود را جزم کردم و همه رنگها را در خود ربودم
و آن وقت سفید شدم
و من شدم همه رنگها و همه رنگها من شدن
هم عاشق شدم
هم عاشقی کردم
هم خندیدم
هم آسمان را دیدم
و هم زنده شدم
و من در آن دم من شدم