معجزه
بعضی ها همیشه بدنبال معجزه بوده اند.
بعضی ها همیشه منتظر بوده اند تا در یک آن همه چیز زیر و رو شود.
بعضی ها میگویند معجزه نیست.
بعضی ها میگویند معجزه دیگر دوران معجزه تمام شده است.
بعضی ها میگویند معجزه تا وقتی معجزه هست که اتفاق نیفتاده است.
ولی من
معجزه را دیدم.
وقتی که کودکی لبخند به من زد.
من معجزه را دیدم وقتی پیرمرد دستفروش سر خیابان،به رهگذرها لبخند میزد.
من معجزه را وقتی دیدم که چشمانی خیره مرا نگاه میکرد.
من معجزه را وقتی دیدم که گرمای دستانی،تمام وجودم را غرق آرامش کرد.
و معجزه همیشه و همه جا بوده است.
وقتی پروانه ای روی گل ها نشسته است.
وقتی عطر بهار نارنج تمام شهر را گرفته است.
وقتی برف زمستانی همه جا را سپید پوش کرده است و کودکانی از همه سن و سال،حتی با ریشهای سپید،مشغول برف بازی هستند.
وقتی کودکی بدنیا می آید و صدای گریه اش،لبخندی را بر چهره مادر مینشاند.
و چه گریه شیرینی است.
وقتی دستانی عاشق میشود و سراسر وجودش،یارش میشود.
وقتی نگاهت غرق آلبوم خانوادگی رنگ و رو رفته ای میشود که بیشتر آدمهایش دیگر نیستند.
و حتی وقتی کسی از بینمان میرود و تازه میفهمیم که چقدر دیر فهمیده ایم.
و معجزه هر بار به رنگی می آید.سرخ یا سپید،آبی آسمانی یا به رنگ پاییز.
و معجزه همین الان در وجود ما نقش بسته است.
و معجزه دستان هنرمندی است که بر بوم نقاشی میلغزد.
و یا تیغ جراحی که لایه های پوست را یکی یکی میشکافت.
و معجزه در دستان تو هست.
و معجزه در چشمان تو هست.
و معجزه در نسیم خنک تابستانی است که بعد از یک روز گرم،گونه هایت را نوازش میکند.
و معجزه همه جا و همیشه بوده است.
و شاید معجزه خود تو باشی و فقط کافیست بهتر در آیینه بنگری.