محمود
محمود
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

چرا آرزوی روز تولد، بیش از آنچه که فکر میکنید مهم است؟

دختر جشن تولد اثر هاروکی موراکامی
دختر جشن تولد اثر هاروکی موراکامی

معمولا کمتر پیش میاد که یک مسئله اینقدر برام مهم بشه و دغدغه ذهنی برام ایجاد کنه که بخوام درموردش بنویسم اونم در یک محل عمومی ولی خب امیدوارم این فتح بابی بشه تا کمی از تکرار و دور باطل زندگی خلاص بشم که مسکنی باشه حتی اندک حتی به غلط :)

مطلب پیش رو نقد نیست؛ که نقد خوب و بد رو مشخص میکنه و از نظر من خوب و بدی وجود نداره البته اگر اعتقاد داشته باشیم که هر کس از هر سمتی دلش بخواد می تونه به هر مسئله ای نزدیک بشه.

قبل از شروع کردن به خوندن این مطلب داستان کوتاه دختر جشن تولد رو بخونید. لطفا بدون سانسور بخونیدش!


هاروکی موراکامی

موراکامی از جمله نویسندگان ژاپنی که با رویکردش نسبت به ادبیات غرب تا اندازه ای شهرتی برای خودش چه در ژاپن و چه خارج از ژاپن دست و پا کرده. توی کیوتو بدنیا اومده و در دانشگاه توکیو ادبیات انگلیسی خونده. چند فیلم از داستان هاش اقتباس شده که جدید ترین اونها ماشین مرا برانه غیر از اون میشه به سوزاندن و جنگل نروژی اشاره کرد البته بازم هستن ولی خودم این سه تا رو میپسندم و از بین اونها توصیه میکنم فیلم جنگل نروژی رو ببینید.

هاروکی موراکامی
هاروکی موراکامی


فیلم جنگل نروژی
فیلم جنگل نروژی

دختر جشن تولد

خلاصه داستان؛

دختری که در یک رستوران به صورت پاره وقت کار میکنه مجبور میشه بخاطر بیماری دوستش، روز تولدش در رستوران بمونه و کار کنه البته زیاد هم براش ناخوشایند نیست چون هم با دوست پسرش دعواش شده و هم بخاطر دانشگاه کنار خانواده اش نیست. اون در رستورانی کار میکرد که صاحب رستوران در طبقه بالا اتاق 604 زندگی می کرد و هر شب ساعت 8 دقیقا 8 شب دقیقا یک غذا رو برای اون می بردن و این وظیفه خطیر بر عهده مدیر رستوران بود که مردی جا افتده حدودا 40 ساله و مجرد بود که انگار با کارش ازدواج کرده. روز تولد دختر مدیر بیمار میشه و اون مجبور میشه غذا رو برای صاحب رستوران ببره و در اونجا با صاحب رستوران که یه پیرمرد چروکیده، نه چندان دلربای اصن واه واه واه آشنا میشه و اتفاقی سر صحبت باز میشه و صاحب رستوران متوجه میشه که "ای بابا روز تولد بیست سالگی دختره اس، تولد بیست سالگی هم خیلی مهمه، کادو چی بهش بدم رضایت خاطر مشتری ر جلب کنم؟" به دختره میگه: "آرزو کن" دختره میگه: "هن؟" صاحب رستوران میگه: "آرزو کن مهم نیست چی باشه قول میدم برآورده اش کنم اما یادت نره که فقط یک آرزو می تونی بکنی و تغییرش هم نمی تونی بدی"

خب قبل از اینکه برم سراغ ادامه داستان فکر کنید ببینید اگر روز تولدتون بود چه آرزویی می کردید؟

داستان به اینصورته که اولش فکر میکنی خود دختره داره براتون داستان رو تعریف میکنه اما هر چی جلوتر میریم میفهمید که نخیر داره برای دوستش تعریفش میکنه اونم توی چند سال بعد و این در ابتدا ممکنه کمی گیج کننده باشه براتون اونم احتمالا به دو دلیل می تونه باشه اول دومی رو براتون میگم و دوم اولی رو :) ایح ایح ایح (قول میدم نوشته های بعدی متناسب اسمم باشه :) )

دلیل دوم: موراکامی احتمالا میخواد به نوعی یک حالت تعلیق ایجاد کنه اما بنظر خودم این زیاد محلی از اعراب نداره (همیشه دلم می خواست از این جمله استفاده کنم ایموجی عینک دودی دار لطفا)

دلیل اول: موراکامی با این کار از لو رفتن آرزوی دختر جلوگیری میکنه مخصوصا که اون اواخر یک گفت و گو بینشون رخ میده و کلا دختر داستان ما خطاب به دوستش که داشته داستان روز تولد بیست سالگیش رو براش تعریف می کرده میگه: "نمی تونم بگم چه آرزویی کردم چون میگن اگر بگی چه آرزویی کردی ممکنه برآورده نشه"

بریم سراغ کشف آرزوی دختر

درواقع گیر اصلی اونجاست که شما نشستی 20 صفحه داستان خوندی اما اصلا نمی دونی اون آرزو، اون آرزویی که بخاطرش داستان رو خوندی چی بوده. اون کسی که نشسته رو به روی دختره و مخاطب داستان اون روز شده کی بوده؟ اون پیر مرد چطور میتونسته آرزوی یک نفر رو برآورده کنه؟ یه تعدادی از این سوالات رو جواب میدم ما بقی رو میسپارم به خودتون که داستان رو بخونید.

پیرمرد به دختر میگه:"نه، نه. هیچ مشکلی در مورد آرزوی تو وجود نداره، به هیچ وجه. فقط کمی غافلگیر کننده بود خانم جوان. نمی خوای چیز دیگه ای داشته باشی؟ مثلا نمی خوای زیباتر یا باهوش تر یا ثروتمند باشی. با آرزو نکردن چنین چیزهایی مشکلی نداری؟ چیزی که یک دختر عادی می خواد؟»

چند لحظه برای یافتن واژگان مناسب درنگ کرد. مرد پیر فقط منتظر بود و هیچ چیز نمی گفت و دستهایش را دوباره روی میز گذاشته بود.

دختر: "معلومه که دوست دارم زیباتر یا باهوش تر یا ثروتمند باشم. اما واقعا نمی تونم تصور کنم اگه هر کدوم از اینها به واقعیت بدل بشه، چه اتفاقی میفته. شاید بیش از چیزی باشن که بتونم از عهده شون بر بیام. من واقعا هنوز نمی دونم زندگی چیه. نمی دونم چطور کار می کنه"

حالا میریم سراغ انتهای داستان تا کشف کنیم این آرزوهه چی بوده. مخاطبی که داشته داستان اون روز رو میشنیده می پرسه:" آرزوت چی بوده و اینکه برآورده شده؟"

دختر میگه:" در جواب سوال اولت باید بگم نخواهم گفت چون برآورده نمیشه اما در جواب سوال دومت باید بگم هم آره هم نه" (مسخره کردی؟ :) )

چرا پیرمرد تعجب کرد از آرزوی دختر؟ چون متناسب سنش نبود. چی متناسب سنش بود؟ هوش فراوان، پول فراوان و زیبایی فراوان. چی متناسب سن یه دختر بیست ساله نیست؟ جست و جو برای یافتن جواب سوالی سخت و احتمالا فلسفی که اون چی میتونسته باشه؟ "زندگی چیه؟" حالا داستان رو این جور بخونید.

پیرمرد: آرزوت چیه؟

دختر: میخوام بدونم زندگی چیه و چطور کار میکنه؟

پیر مرد: چقدر عجیب؟ یعنی نمی خوای پولدارت، باهوش تر و یا زیبا تر بشی مثه بقه دخترای تو این سن؟

دختر: چرا خب ولی من واقعا هنوز نمی دونم زندگی چیه. نمی دونم چطور کار می کنه

گره داستان باز میشه ولی یه گره دیگه خودم اضافه میکنم بهش. واقعا چرا تو بیست سالگی به همچین چیزی فکر کنه اون دختر؟

جواب سوال اینکه اون کسی که مخاطب این داستان بوده کی بوده؟ بعضیا احتمال میدن که اون دختری باشه که مریض شد و این مجبور شد بجاش کار کنه روز تولدش و یا خودش بوده در آینده که این دومی بیشتر می پسندم.

درمورد اینکه پیرمرد چرا همه آرزوها رو برآورده میکرد هم نه تو داستان چیزی درموردش هست نه حدسی میتونم بزنم و مهم هم نیست که چرا میتونست یا نمی تونست چون کمکی به روند داستان نکرد.

پایان

هاروکی موراکامیدختر جشن تولدbirthday girlداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید