آخه خدایا قربون بزرگیت برم من، هرکسی یه جوری با یه صدایی بیدار میشه، یکی با صدای زنگ ساعت، یکی با صدای خروس، یکی با صدای عشقش، من چرا باید هر روز با صدای دعوا و بحث بابا و مهشید بیدار شم؟ هااان؟ بالاخره یه روز میفهمم دعوای اینا سر چیه که تا من میرسم ساکت میشن و نمیخوان من بفهمم!!!
عادت داشتم وقتی بیدار میشم تا نیم ساعت تو تختم با گوشی ور برم یا غرق رویاهای دور و درازم شم، بعد از اینکه تونستم از تخت دل بکنم، پا شدم رفتم سمت آینه، موهامو خیلی دوست داشتم، خرمایی رنگ و حالت دار، که پایینش فرهای درشت داشت، بلند بودن ولی نه زیاد، موهامو شونه زدم، صورتمو شستم و راهی آشپزخونه شدم، صدای پامو که شنیدن، به طور واضحی مثل همیشه ساکت شدن. مامان و بابا و مهشید در حال صبحانه خوردن که چه عرض کنم بیشتر بحث بودن، یه آن خندم گرفت و اومدم خندمو پنهون کنم که بابا هم دید و یه لبخند ریز و تصنعی زد و گفت: چیه بابا؟ به چی میخندی؟
خندمو لو دادم و گفتم: هیچی بابا جونم، راستی این قدر گرسنمه سلام یادم رفت، سلاااام، صبح بخیر.
بابا و مامان لبخندی زدن و جوابمو دادن، مهشید هم سرسری جوابی داد، معلوم بود از بحث امروز هم به نتیجهای نرسیده بود، مامان بلند شد برام چای بریزه، منم مشغول لقمه گرفتن شدم که بابا با امید و ذوق خاصی بهم گفت: مهسان مهندس امیریان باهام تماس گرفت، گفت با یکی از دوستاش که شرکت داره راجع به تو صحبت کرده، شماره مدیر عامل شرکتم داد، مهندس حیدری، بعد از صبحونت باهاش تماس بگیر، یه وقت بگیر برو پیشش.
خیلی خبر خوبی بود، یعنی میشد منم برم سرکار خدایا؟
– واااااقعا بابا؟ چه شرکتیه؟ وضعیت منو میدونن؟
بابا و مامان یه نگاه کوتاه به هم کردن و بابا گفت: بابا مهم مغزته، مهم تواناییته، مهم اینه که تو با این شرایط تونستی توی یه رشته خوب ارشدتو بگیری، این خیلی با ارزشه!
مامان هم چای رو گذاشت جلوم و با یه غرور خاصی مثل همیشه گفت: اونم رشته آی تی، مگه کمه؟ من بهت ایمان دارم مامان، مطمئنم یه روزی میدرخشی!
دست گرم و مهربونشو گذاشت رو دستم و ادامه داد: مثل چشمای قشنگت که میدرخشه.
ته دلم از اینکه مدیرعامل شرایط جسمیمو نمیدونست استرس گرفتم ولی بخاطر مامان و بابا به ذوقم ادامه دادم و گفتم: چشــــــم بابا جونم، به محض اینکه صبحونه مو خوردم اطاعت امر میشه، مـــــــــرسی بابای خوش تیپم
بابا خندش پررنگتر شد و گفت: بروووو بچه.
تموم مدتی که ما حرف میزدیم مهشید تو فکر بود و داشت الکی چایشو هم میزد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد، دستمو جلوش تکون دادم و صداش زدم: مهشید، الووووو، کجایی؟ نگام کرد و لبخند تلخی زد و گفت: همین جا.
– چی شده؟
نیم نگاهی به بابا کرد و گفت: هیچی.
دلخور بلند شد، صندلی رو محکم هل داد جلو و از آشپزخونه رفت، با تعجب رفتنشو نگاه کردم، تا از دیدم خارج شد، با نگاه پرسشگرانه و چشمای گرد برگشتم سمت بابا و با تکون دادن سرم پرسیدم: چی شد؟
بابا هم جواب مهشید رو برام تکرار کرد، منم دیگه اصرار نکردم ولی خیلی دوست داشتم بدونم قضیه چیه؟ مامان که حالت قانع نشدگی منو دید گفت: پاشو مهسان، پاشو یه زنگ بزن به این شماره، شاید وقت دادن امروز بری.
معطل نکردم و شماره رو از بابا گرفتم و رفتم تو اتاقم که زنگ بزنم، انگار تو دلم رخت میشستن، دستام یخ شدن، نفس عمیق کشیدم، سرمو رو به آسمون کردم و گفتم: “خدایا خودت کمکم کن.” شماره رو گرفتم، یه حالی داشتم بین اینکه هم دوست داشتم برداره هم دوست نداشتم، بعد از بوق چهارم جواب داد: الو
– الو سلام
مهندس حیدری: سلام، بفرمایید!
– وقتتون بخیر، معتمدی هستم از طرف آقای مهندس امیریان تماس میگیرم.
مهندس حیدری: بله، خوبید؟
– ممنونم
مهندس حیدری: خب شما تخصصتون چیه؟
خیلی صداش خشک و جدی بود مثل صدای ضبط شده.
– من کارشناس ارشد آی تی هستم گرایش تجارت الکترونیک، بیشتر توی زمینههای هوش تجاری فعالیت میکنم.
مهندس حیدری: خب؟
این خب گفتنش یعنی عملا چیز زیادی از حرفم متوجه نشده بود.
– رزومه دارم، اگه ممکنه آدرس ایمیلتونو بدین براتون بفرستم.
مهندس حیدری: باشه، براتون اس ام اس میکنم، تا من رزومه تون رو مطالعه میکنم شما هم تشریف بیارید شرکت، حضوری صحبت کنیم.
– امروز؟
مهندس حیدری: بله، شما نمیتونید امروز؟
– چرا چرا میتونم.
مهندس حیدری: پس منتظرم
– چشم، پس لطفاً آدرس شرکت رو هم همراه ایمیل برام اس ام اس کنید، ممنون.
مهندس حیدری: حتما، خداحافظ.
– خداحافظتون.