ویرگول
ورودثبت نام
مهناز بارانی
مهناز بارانی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

داستان های کوتاه

داستان " بالاتر از آسمان


? ساعت از ده شب هم گذشته بود که پدرام و کاوه در کتابفروشی پدرام، مشغول چای نوشیدن و صحبت کردن بودند. در همین حین در باز شد و دختری جوان، با کمی دستپاچگی و ناراحتی وارد شد.

پدرام و کاوه هر دو به سمت دختر برگشتند و پدرام پرسید:

- سلام، بفرمایید، چیزی میخواستین؟

دختر مردد پاسخ داد:

سلام، راستش من ماشینم همین جلو در مغازه‌ی شما پنچر شده و منم که نمی تونم لاستیک رو عوض کنم و کسی هم پیدا نکردم این کار رو بکنه. میخواستم خواهش کنم اگه امکانش هست بهم کمک کنید.

پدرام و کاوه نگاهی بهم انداختند و بعد کاوه گفت:

- بله، چرا که نه، الان لاستیک رو براتون عوض میکنیم.

دقایقی بعد پدرام و کاوه لاستیک پنچر را تعویض کردن و دختر در حالی که بسیار از آنها تشکر میکرد پشت ماشینش نشست و رفت‌.

فردا عصر دختر جوان با دسته‌ی گل و یک جعبه کادو، وارد کتابفروشی پدرام شد و به او که در حال صحبت و توضیح به یک مشتری بود با سر سلام کرد و گفت:

- سلام، من مارشیا هستم، همون که دیشب بابت پنجری ماشینم بهتون زحمت دادم. راستش دیشب شما و دوستتون خیلی به من لطف کردید و منم وظیفه‌ی خودم دونستم یه هدیه ناقابل برای این لطف شما بگیرم و تقدیمتون کنم‌.

پدرام خیلی از قدرشناسی مارشیا خوشحال شد و دسته گل و کادو را گرفت و از مارشیا تشکر کرد.

مارشیا در ادامه همانطور که چشم می چرخاند و مغازه را تماشا می کرد گفت:

- چه کتابفروشی زیبایی دارید، من خودم به کتاب خیلی علاقه دارم، حتما یک روز سر فرصت میام و چند تا کتاب انتخاب می‌کنم.

پدرام با خوشرویی پاسخ داد:

- خواهش میکنم، باعث افتخار ماست، مغازه متعلق به خودتونه، حتما تشریف بیارید.

چند ساعت بعد طبق معمول هر شب کاوه به مغازه‌ی پدرام آمد تا با هم چایی بخورند و گپی بزنند و تخته نرد بازی کنند. پدرام جریان آمدن مارشیا را برای او تعریف کرد، کاوه هم انگار موضوع برایش جالب شده باشد گفت:

- عجب، خوبه هنوز آدمای قدرشناس تو دنیا هستن، میدونی پدرام، به نظرم وجودِ همچین آدمای خوبی باعث میشه که آدم به زندگی امیدوار بشه.

پدرام سری به علامت تایید تکان داد و گفت:

- آره کاملا باهات موافقم. از همون برخورد اولش میشد فهمید چقدر با شخصیت و فهمیده هست.

در همین حین موبایل کاوه زنگ خورد و او بعد از صحبت کوتاهی به پدرام گفت:

- مامان بود، میگه امشب زودتر بیا خونه، خواهرم اینا ظاهرا از شهرستان اومدن، من برم فعلا.

بعد از رفتن کاوه، پدرام هم از جا برخاست تا مغازه را تعطیل کند و به خانه برود که ناگهان متوجه بسته‌ی کوچکی درست زیر همان صندلی کاوه شد.

پدرام با تردید و تعجب بسته را برداشت و با نرمی و احتیاط آنرا باز کرد، ماده ی قهوه ای رنگی را میدید که بوی خاصی میداد.

پدرام بسیار متعجب شد و سعی می‌کرد ذهنش به سمت چیزهای منفی نرود، آن هم در مورد بهترین دوستش کاوه که حتی سیگار هم نمی‌کشید.


#پایان_قسمت_اول

#بالاتر_از_آسمان

لاستیک عوضپدرام کاوهکاوه لاستیککتابفروشی پدرامدختر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید