ویرگول
ورودثبت نام
پوشاک بچگانه ماهور
پوشاک بچگانه ماهورانواع لباس های شیک و برند
پوشاک بچگانه ماهور
پوشاک بچگانه ماهور
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

«جاده‌ای که دو صندلی‌اش همیشه خالی ماند»

پوشاک ماهور
پوشاک ماهور

۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲

من پدر خانواده‌ام، راوی این خاطره.
آن روز دخترم، که پرستار بیمارستان است، اصرار داشت با خواهرش برویم سفر. گفت: «بابا، ده ساله نرفتی مسافرت. می‌خوام یه سفر برات بسازم که همیشه تو خاطرت بمونه.»
به خاطر بیماری‌ام چند سالی از سفر و جاده دور بودم، اما اصرار و لبخندش کاری کرد که دل به راه بدهم.

پسر بزرگم، کریم، هم گفت احسان – پسرش که تازه لیسانس برق گرفته – همراه‌مان بیاید تا در مسیر برای کار هم سر بزند. از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم.
سفرمان آغاز شد. بعد از سه روز رسیدیم به نور، جایی که دخترم از طرف نظام پزشکی پلاژی رزرو کرده بود. در راه خندیدیم، گفتیم و دلم بعد از سال‌ها دوباره روشن شد.

کریم گفت باید تا رشت برود تا کار احسان را پیگیری کند، اما وقتی دید محل کار خیلی دور از مشهد است، پشیمان شد. گفت طاقت دوری‌اش را ندارم. برگشت و به ما پیوست.
عرفان، نوه ی سربازم هم، به‌ سختی مرخصی گرفت تا بیاید. شادی‌مان کامل شد؛ انگار خدا خودش همه چیز را جور کرده بود.

شب، عرفان رفت دنبال کریم و احسان تا آدرس دقیق‌تر را بدهد و آن‌ها را بیاورد. صبح که همه کنار هم بودیم، صبحانه خوردیم و خندیدیم. در تمام عمرم چنین روز خوشی ندیده بودم.
عرفان گفت: «هیچ روزی به شادی امروز نمی‌رسه، بابا جون.»
احسان ۲۲ ساله بود، عرفان ۲۰ ساله؛ تنها نوه‌های پسری‌ام. من همه‌ی نوه‌هام رو دوست دارم، اما این دو تا، پسرهای دلم بودن.

احسان گفت: «بابا، ماشین رو برمی‌داریم، یه دوری بزنیم.»
گفتم: «باشه، فقط زود برگردین.»
ما ماندیم و رفتیم کنار دریا. با پسرم و دامادم داخل آب خندیدیم، بازی کردیم. بعد از سال‌ها حس زندگی برگشته بود.
تا اینکه ناگهان پلیسی از دور صدام زد: «آقای اورعی، شما پدر و بزرگ این خانواده‌اید؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «پلاک ماشین ۲۰۷ به نام خانم اورعیه. متأسفانه در جاده‌ی باریک تصادف شده. کامیون زده به جلو ماشین... یکی از سرنشین‌ها از خودرو بیرون پرت شده و فوت کرد.»

جهانم تاریک شد. صداها دور شدند. گفتم حتماً اشتباه می‌کنند. زمین از زیر پایم رفت. فقط به پسرم گفتم: «تصادف کردن، برو ببین چی شده.»
او با پای برهنه، با دخترم، سوار ماشین شد و رفتند. بیمارستان‌ها را یکی‌یکی گشتند.
عرفان را در سی‌سی‌یو پیدا کردند، اما همان لحظه فهمیدند که احسان دیگر نیست سر تیر از دنیا رفته .
کریم فریاد زد، فریادی که هنوز در گوشم مانده.
چند ساعت بعد، خبر رسید عرفان هم رفت... همان لحظه فهمیدم دنیای ما دیگر دنیای سابق نمی‌شود.

دو شبانه‌ روز نخوابیدیم تا به مشهد برگشتیم. شهر غریب بود، ما غریب‌تر.
هر گوشه‌ی خانه، هر عکس، هر یادگاری، تبدیل شد به خنجری از خاطره.
هر بار پشت فرمان می‌نشینم، دو تا از صندلی های ماشین جایشان خالی‌ است. همیشه خالی می‌مانند.

کاش می‌شد زمان برای یک لحظه می‌ایستاد...
کاش می‌شد زمان را عقب زد و به همان صبح برگردیم،
به صبحی که هنوز صدای خنده‌ی احسان و عرفان در جاده می‌پیچید.

اما جاده رفت و ما ماندیم.
و من یاد گرفتم، هر لحظه از زندگی، خودش یک نعمت است —
نعمتِ بودنی که ممکن است تنها در یک چشم برهم‌زدن، تبدیل به خاطره شود.

تبدیل به خاطره شود

جادهدنده عقب با اتو ابزار
۱۰
۰
پوشاک بچگانه ماهور
پوشاک بچگانه ماهور
انواع لباس های شیک و برند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید