چند وقت پیش ویدیویی از برنامه کتاب باز دیدم که مهمان برنامه، مجتبی شکوری حرف های خوبی زد از امید و داستان های زندگی آدم ها. یک جایی از حرف هاش گفت : آرزوها ما رو نجات میدن. و این جمله شروعی شد برای بازگشت به عقب برای پیدا کردن آرزوهایی که لا به لای صفحه های تقویم جا موندن.
برای آدمهای رویابافی مثل من که اکثر ساعتهای روز به جای نگاه به جلو دارن اطرافشون رو نگاه میکنن و توی ذهنشون داستان می سازن، فکر کردن به رویاها کار سختی نیست. اما قسمت سخت ماجرا عدم تطابق واقعیت با دنیای اونهاست. مثلا اون لحظه ای که تنها نشستی توی خونه و داری با موبایلت بازی میکنی و سعی میکنی به تنهاییت فکر نکنی، صدای ماشین از توی کوچه ذهنت رو می بره به اومدن یک مهمون، شروع میکنی به فکر کردن که الان دو استکان چای میریزم و چه خوب که امشب تنهایی ما رو با خودش نبرد. منتظری تا زنگ در رو بزنن و بیان پیشت. اتفاقا زنگ در هم زده می شه ولی مثلا همسایه است که برقهای خونش قطع شده و می خواد که ازت برق اضطراری بگیره. بعد سعی میکنی که اون رو دعوت کنی به خونه ولی زهی خیال باطل! برق اضطراریش رو میگیره و میره.
اما آرزوها، اونجایی که سوپرمن زندگی آدم میشن و کمک میکنن تا دووم بیاری، با خودت بگی دو قدم بیشتر نمونده میرسم میرسم تبدیل میشن به نقطه اتصال ما به دنیا و روزمرگی هاش و شاید تنها دلیل ما برای اینکه پیش بریم همین امیدهایی باشن که از دل آرزوهامون متولد میشن. یادم میاد چند سال پیش آرزو داشتم که از شهر کوچیکمون بیام به یک شهر بزرگتر و با سبک و سیاق مورد علاقه ام زندگی کنم. یه دختر شهرستانی با تربیت خاص و شرایط دست و پاگیرش تنها امیدی که داره درس خوندنه، علی رغم همه بی علاقگی ها و گوش به بازی بودن ها و دل سپردن به رنگ ها و نقش ها، کم کم از شهر و فضاش کند و اومد توی دل تهران بزرگی که جای خوبی برای گم شدن بود و این شد که نبینم سختی ها رو، دویدن ها رو و تمام روزها و شب هایی که به خودم میگفتم دووم بیار دووم بیار.
این روزها ولی آرزوهام رو گم کردم، شاید اینقدر درگیر نشدن ها و نبودن ها و نتونستن ها شدم که دیگه شدن ها و بودن ها و تونستن ها کم کم از یادم رفته... چطور میشه امید رو دوباره زنده کرد؟ انگیزه رو که نیروی محرکه زندگی هست؟ کسی میدونه؟