دوست مشترک کارلا و زوکا
قسمت اول:
سلام من را به همهی پیاده رو های شهر برسان
صدای گنجشکها در خانه پیچیده بود. نگاهی به پنجره انداخت.ساعت هشت شب٬ یا هشت عصر یا هشت روز٬ مثل همیشه. هیچ وقت نتوانسته بود هیچ موجودی را حتی یک گلدان را بیشتر از سه ماه نگهدارد. میمردند یا خشک میشدند یا ریشه شان میپوسید. تنها صدایی که از حنجرهی موجود زنده ای غیر از خودش بیرون میآمد همین صدای گنجشک ها بود.
زندگی اش دو شقه شده بود. صبح ها آدم مرتب و سرخوش و اجتماعی با قدرت مدیریت بالا که همه حتی رییسش به استانداردهایش غبطه میخورند و عصرها آدم خستهی لولیده توی تخت منتظر گنجشک ها. از وقتی یادش می آمد همین طور بود. در دوسوی شادی و اندوه سرگردان. خدای تضادها و تناقض ها. یادش نمی آمد که از اولین شکستش تصمیم گرفت خودش را دوپاره کند یا از اولین گریه، اما تا بود همین بود.
کارلا دعوتش کرده بود به کافه. سر و ته دنیایش کارلا و زوکا بودند و یک عالمه سایت خبری و تحلیلی و عکس هایش. شاید یک کم غلو آمیز نوشتم. پولهایش را هم دوست داشت. نه اینکه عاشق جمع کردن پول باشد نه. لذت می برد از سبک زندگی مرفه اش. پول در می آورد که حسرت چیزی بر دلش نماند حسرتی هم نداشت، کنار همه نداشته هایش.
همین که کارلا منتظرش بود توی کافه و همین که از تنهایی اش دل کنده بود یعنی یک اتفاق خوب. به او حسودی ام میشود. هر چند که نیست. میدانم الان توی پیاده رو قدم می زند و از یک عصر تابستانی لذت می برد. احتمالا به یک گفتگوی خوب یا یک دست تخته نرد با کارلا فکر میکند. شاید توی بساطش شراب هم پیدا شود....
اگر در خیابان های شهر قدم زدی٬ سلام من را هم به پیاده رو ها برسان.
مطلبی دیگر از این نویسنده
آرزوهات رو بغل کن
مطلبی دیگر در همین موضوع
گرگِ دهن آلودهیِ یوسف ندریده
بر اساس علایق شما
نوشتن یک هنجارشکنی جسورانه است