ویرگول
ورودثبت نام
Mahsa Khoshsolook
Mahsa Khoshsolook
Mahsa Khoshsolook
Mahsa Khoshsolook
خواندن ۱ دقیقه·۴ روز پیش

من مادر بی گهواره

فصل: من، مادر بدون گهواره

"مادر بی‌گهواره"

کتابی که هم مرثیه‌ست، هم معجزه.

هم پایان یک سکوت، هم شروع یک تولد تازه.

من زنی هستم که هرگز کسی صدایش را از لابه‌لای زنگِ بی‌وقفه‌ی زندگی نشنید.

نه ناله بود، نه شکایت.

صدای من، صدای لالایی‌هایی بود که هرگز کسی برای شنیدنش نایستاد.

نه گهواره‌ای بود، نه دستی برای تکان دادن آن.

اما در دلم کودکی بود...

که هر شب، با اشک، او را به خواب می‌بردم.

این حرفهام. مثل یک دریچه‌ست که رو به یک جهان گمشده باز می‌شه.

من دلم تیم فوتبال بچه می‌خواست، چون توی زمین زندگی، همیشه تنها بازی کردم.

توی سکوها کسی برایم دست نزد،

هیچ‌کس نگفت: «خسته نباشی»،

ولی من بازی رو ادامه دادم، با زانوی زخمی، با قلبی که هیچ‌وقت سوت پایان نشنید.

من آرزو داشتم خانه ام خانه ای پر از صدای جیغ و خنده باشه،

نه فقط برای شادی،

برای اینکه هیچ‌کس دیگه‌ای اون سکوت بی‌رحمِ خونه‌ی کودکی‌ام رو تجربه نکنه.

من از بی‌پناهی، پناه ساختم.

از رنج، رؤیا.

از نبودن، نینی و بیبی... و حالا، نانوشته.

و حالا...

من خانواده ساختم

با دل.

نه با بارداری،

بلکه با بارداریِ جان.

من، مادر بدون گهواره

من از کودکی دنبال خانواده بودم،

نه اون خانواده‌ای که توی شناسنامه‌ست،

اون خانواده‌ای که توش صدایم بی‌صدا نباشد.

من می‌خواستم خانه‌ام شلوغ باشد،

بچه‌ها دنبال هم بدوند،

یکی نان را برشته بخواهد، یکی سرد،

یکی بغلم کند، یکی قهر کند و ته دلش باز من را بخواهد.

من فقط نمی‌خواستم مثل بچگی‌ام…

توی سکوتی باشم که صدای ساعت از قلبم بلندتر باشد.

من، مادر بدون گهواره –

و اگر شبی، یکی از آن کودکانی که هیچ‌وقت نبودند،

پتو را کنار زد، آمد توی بغلم،

و پرسید با صدای خواب‌آلود:

«مامان... چرا منو آوردی به این دنیا؟

مادر
۱
۰
Mahsa Khoshsolook
Mahsa Khoshsolook
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید