حدود دو ماه پيش يه ليست بلند و بالا از کتاب و فيلم و سريال هايي که ديده بودم تهيه کردم. دوست دارم بگم حس تازگي هواي سحر رو داشتم، حس جوونه هاي بهار. ولي نداشتم. به هيچ وجه. تازه مي خواستم کار تدريس رو شروع کنم و از دانشجويي راحت شم. به خاطر خيلي چيزا ناراحت بودم؛ چيزايي که هيچ کاري براي درست شدنشون نمي تونستم انجام بدم. تنها چيزي که يه مقدار خوشحالم ميکرد باز شدن وقتم بود. وقتي که مي تونستم روي نوشتن بذارم. حالا از نقد اثر گرفته تا فيلمنامه نويسي.
توي ويرگول هم پيش نويس بعضي هاش رو آماده کردم. اما مثل خيلي کاراي ديگه متوقف شدم. غرق شدم تو فضاي اجتماع. البته خودم مي خواستم همراه جريان باشم. خودم نمي خواستم وقت روي چيز اختيارياي بذارم؛ و البته شايد نميتونستم.
روز هاي اول تدريس و ارتباط داشتن با 200 تا نوجوون در هفته اصلا کار سادهاي نبود. اينکه تمام مدت حضور در کلاس کاملا هوشيار باشي و دقيق و البته ساده توضيح بدي که بهت گوش بدن؛ به قدر کافي براي من درونگرا با صداي نسبتا پايين سخت بود. کاري که قبلا در مقياس خيلي کوچک در حد چند جلسه انجام داده بودم. هميشه فکر ميکردم روز هاي اول کار سر کلاس به خاطر عادت نداشتن به حرف زدن طولاني مدت خيلي اذيت بشم. غافل ازين که بعد از يک هفته از شروع کلاسها، کنار بچه ها تقريبا تنها جايي بود که تمرکز داشتم. کلاس يه جورايي برام حواس پرتي شده بود. حواس پرتي که براي ادامه دادن بهش نياز داشتم. ادامه دادن به دنبال کردن قضاياي جامعه و نفس کشيدن و واکنش دادن.
اما الان ميدونم که در اين بازه من فقط نفس کشيدم. حالا که بحث از زندگيه من ميخوام زندگي کنم. نفس کشيدن کافي نيست. ميخوام براي شروع دوباره بنويسم. ميدونين چرا؟ چون دوسش داشتم. چون حالمو خوب مي کرد. چون داشتم توش پيشرفت مي کردم.
من هنوز زنده ام و ميخوام بنويسم.