وقتی قرار شد که در کلاس روزنامه نگاری شرکت کنم، حقوق چندان زیادی نداشتم. جور کردن شهریه برام آسون نبود و خیلی هم نمی خواستم به خاطر این ماجرا به خانواده ام فشار بیارم. یک نگاهی به حساب بانکی جمع و جورم انداختم و هر چی پول بود رو خالی کردم و از مادرم خواستم بخشی از هزینه کادویی که ماه بعدش می خواست برای تولدم بده رو نقدا به دستم برسونه تا من از غافله عقب نمونم. وقتی شهریه رو واریز کردم از یک طرف خوشحال بودم و دریچه ای رو به روزنامه نگاری رو به روی خودم میدیدم و از طرف دیگه صداهایی در ذهنم می گفت که اینبار هم شکست می خورم.
سه هفته بعد، دانش آموز کلاس روزنامه نگاری یک روزنامه نگار معروف بودم. از همون هفته اول خوره خوندن خبرها شدم. هر خبری در هر حوزه ای رو چک می کردم و ته و توش رو در میاوردم تا جلسه بعد بتونم در موردش حرف بزنم. فهمیده بودم که درست حرف زدن چقدر میتونه من رو در نگاه اون استاد تبدیل به شاگرد زرنگ کنه. همه جوانب یک خبر رو می سنجدیم و کارم شده بود اینکه هر روز آخر شب بدونم کدوم خبر تاثیر گذارتر از بقیه ست.
خیلی زود نوبت به نوشتن رسید. من قلم بدی نداشتم و این رو مدیون خوندن های بسیارم بودم. در ظاهر این مرحله رو باد با اسودگی خاطر بیشتری رد می کردم اما واقعیت این بود که وسواس زیادی برای بهترین بودن پیدا کرده بودم. نوشتن یک پاراگراف برام یک ساعت طول می کشید و بارها هرچی که نوشته بودم پاک و از اول شروع می کردم.
"می خواستم روزنامه نگار باشم" و این موتور محرکه من برای هرکاری بود که در اون چند هفته تشکیل کلاسها انجام می دادم. حاضر بودم بخشی از عمرم رو دو دستی تحویل کسی بدم تا به چشم استاد بیام و بگذاره به عنوان کارآموز هم که شده برای روزنامه اش کار کنم. جلسه پنجم که شد خجالت ذاتی ام رو کنار گذاشتم و پرسیدم:«اگر همه این ها رو یاد بگیریم برای گرفتن کار باید کجا بریم؟» یک دستی به صورتش کشید و گفت روزنامه ی ما هست. می تونی از اونجا شروع کنی. اول هفته بیا روزنامه...