MAHSA MOJDEHY
MAHSA MOJDEHY
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

چه کسی بابک خرمدین را کشت؟

صبح بیست و هفت شهریور با تایید خبری که شب قبلش به گوشم خورده بود بیدار شدم. تکه تکه‌های مرد میانسالی با موهای فلفل نمکی، در سطل آشغالی در اکباتان پیدا شده. احتمالا قاتل برای اینکه بدن بابک را در یکی از سطل‌ها جا بدهد، مجبور شده اره تیزی بخرد تا تکه هایش انقدر بزرگ نباشن که حمل کردنش در اسانسورهای همیشه شلوغ اکباتان به دردسرش بیاندازد.

بابک خرمدین قرار بود یک پرسوناژ تاریخی باشد. از وسط تاریخ بعد از هشت، نه قرن بیرون بیاید و بنشیند وسط روز اردیبهشتی و افتابی ما و شوکه‌مان کند. اگر خرمدین اصلی به دست خلیفه نامرد عباسی تکه تکه شد و دست و بالش را بریدند و خونش را در لحظات اخر به گونه اش کشید تا رنگ پریده نمیرد، بابک قرن بیست و یکمی اما به دست پدر و مادرش بیهوش و مثله و مثل یک اشغال دردسرساز راهی سطح زباله های مخوف شهرک اکباتان شد.

شاید قتل بابک خرمدین را یک نافرمانی، یک سرکشی، رقم زده باشد. یکی از عکس‌هایی که امروز صبح مدام دست به دست می‌شود، او را کنار قاتلانش نشان داده. پدر و مادر عزیز. همان ادم امن‌های خانواده. همان‌ها که بهشت را حواله زیرپایشان کرده‌اند. پدر کرواتش را سفت بسته، قد بلند و صورت لاغر و تکیده‌ای دارد. مادر کوتاه‌تر است. خطوط صورتش می‌گوید از خانواده خوبی آمده. اما به وضوح هیچکدام از اینکه روی سن آمده‌اند و مرکز توجه‌اند و لنزها فکوسشان را بر آنها گذاشته‌اند، راضی نیستند.

مجسمه رستم و سهراب
مجسمه رستم و سهراب


می‌گویند پسر یک دهه قبل از لندن برگشته چون طاقت دوری قاتلان آینده‌اش را نداشته است. سرنوشت غریبی است. لندن را ول کنی و بیایی تا فیلم‌هایت دیده نشوند و نتوانی در این شهر مضحک خانه‌ای برای خودت دست و پا کنی و بمانی بغل دست پدر و مادرت، تا یک روز بیهوشت کنند و به سرت همان چیزی را بیاورند که بر سر بابک خرمدین اصلی اورده‌اند؟

در شبکه های اجتماعی همه دارند سوال می پرسند. چرا کشتش؟ مگر پدرها پسر می‌کشند؟ تا بوده که سر دخترها را می‌بریده اند و می‌گذاشته اند لب باغچه و آب هم از آب تکان نمی‌خورده؟ نه من تنها کسی نیستم که از داستان شوکه شده‌ام. صبح در یک گروه اینستاگرامی با هم‌دانشگاهی‌های سن‌وسال دارم می‌گویم اگر از کسی شنیدید که پدر و مادر مقدس‌اند بیارید بدهیدش دست من تا پاره‌اش کنم. جدی هستم و البته کسی را پاره نمی‌کنم اما حوصله‌ام از خزعبل شنیدن سر رفته. برایشان مهم نیست. می گویند لابد معتاد بوده. مزخرف است. حرف زدن با بعضی آدم‌ها مثل شکنجه می‌ماند.

رفته‌ام چند مقاله قدیمی پیدا کرده‌ام که فرضیاتم را تایید کند. فرضیاتی که می‌گوید پسرکشی امری تاریخی است. بابک خرمدین نه تنها خودش از قعر تاریخ آمده بلکه سرنوشتش هم سابقه‌ای طولانی دارد. یک روز قبل از آنکه او قربانی شود، مجسمه رستم و سهراب رو نمایی شده بود. بد ساخت و رنج آور. چرا اصلا باید مجسمه یک پسرکش قهار را طوری بسازیم که احساسات دیگران را جریحه‌دار کند و بچسبانیمش بر سر یک میدان یا پارک و دلمان به تاریخ کهنمان خوش باشد؟ آنهم وقتی خلیفه عباسی سر از تاریخ بیرون آورده، لباس پدر پوشیده و رستم‌وار به پسرش کلکی زده بیهوشش کرده و تنش را بریده و دورش انداخته؟

اولین جسدی که دیده‌ام کی بود؟ چرا در این صبح اردیبهشتی یاد آن یکی افتادم؟ نمی‌دانم. این صبح می‌توانست بهتر از این‌ها شروع شود. آخر ماه است و چند روز دیگر حقوق می‌گیرم. هوا ملایم است و کارم این روزها کمی سبک شده. اما عهد وسط همه خوشی‌های عالم باید به بابک خرمدین، پسرکشی تاریخی و آن جسد افتاده در چمن‌های ساختمان‌های پنجاه ساله شهرارا فکر کنم.

چه کس دیگری شانس این را داشته که با پدیده جسد دست و پا بسته در هفت سالگی‌اش رو به رو شود؟ اوه من یکی از آنها هستم. تصویرش هنوز جلوی رویم است. هیکلی با موهای کمی آشفته. دست‌هایش با زنجیر هنوز بسته اند و مردهایی که برای مشاهده تنش جلو رفته اند می‌گویند رد زنجیر بر روی گردنش هم مانده. خفه اش کرده‌اند. آسایش از سرم پریده. باید کسی را پیدا کنم که این داستان‌های بی سر و ته مانده از کودکی را برایش تعریف کنم. یک بار که به روانشناسم گفتم، گفت ولش کن. اینجا همه از این خاطرات دارند. درست گفته یا نه را نمی‌دانم. بعد از آن هم دیگر روانشناسم را ندیدم. به نظرم خنگی خاصی می‌خواهد که دنبال ریشه‌ها نروی. نشانه‌ها را نبینی، تاریخ جمعی را نشناسی و تاثیرش را بر سرنوشت‌مان نادیده بگیری.

بگذریم. این مرد میانسال با موهای فلفل نمکی و چشم‌های سرخورده دیگر نفس نمی‌کشد.

قتلجنایتپسرکشیبابک خرمدیناکباتان
مهسا هستم. یک روزنامه نگار.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید