ویرگول
ورودثبت نام
مهسا صدیقی
مهسا صدیقی
مهسا صدیقی
مهسا صدیقی
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

جعبهٔ جادویی خاطرات

تمام خاطرات بچگی من، یک بوی مشترک دارند: بوی ترکیب چمن خیس، نان و پنیر سبزی، و روکش‌های چرم مصنوعی ماشین پیکان سفیدمان. سیزده به در، برای ما نه یک تعطیلی، که یک «عملیات بزرگ» خانوادگی بود که تماماً حول محورِ همین ماشینِ دوست‌داشتنی می‌چرخید.

از شب دوازدهم، بوی اضطرابِ شیرینی در خانه می‌پیچید. وظیفهٔ اصلی، جاسازی وسایل در صندوق عقب پیکان بود. صندوق عقب ما، یک جعبهٔ جادویی بود که از بیرون کوچک به نظر می‌رسید، اما از داخل، گویی به «نارنیای پیک‌نیک» وصل بود. پتوهای پشمی، زیراندازهای چهارخانه، ده‌ها ظرف غذا و آن سماور نفتیِ معروف، باید همگی در آن فضا فشرده می‌شدند. پدرم در حالی که تلاش می‌کرد با زانویش به صندوق فشار بیاورد تا بسته شود، زیر لب غر می‌زد: «مگه می‌شه این همه پتو توی این ماشین جا بشه؟ چرا هیچ وقت یاد نمی‌گیریم کمتر برداریم؟»

مادرم از آشپزخانه با خنده جواب می‌داد: «بابا جان، سیزده به دره! نصف این وسایل اگه نباشه، نُحسی تا سیزده ماه دیگه دنبال‌مون می‌کنه!»

با هر بار بستن صندوق، پیکان یک ناله خفیف می‌کرد و در سکوت شب دوباره می‌خوابید.

صبح سیزده، قبل از طلوع آفتاب بیدار می‌شدیم. پدرم با احتیاط تمام، سوار پیکان می‌شد. ماشین با یک غرش و لرزش خاص که صدای آشنای صبح سیزده به در بود، روشن می‌شد. مادر، سبزهٔ گره‌زده شده را با وسواس روی تاقچه عقب می‌گذاشت، درست کنار شیشه‌ی رنگیِ پشت. انگار سبزه هم باید در این سفر، از مناظر لذت می‌برد.

و اما جای نشستن ما. پیکان ما، چهار نفر را با سختی و شش نفر را با معجزه جابه‌جا می‌کرد. من، به عنوان کوچک‌ترین عضو خانواده، همیشه افتخار داشتم که در فضای بین صندلی‌های جلو، یعنی همان تپه‌ی برجسته‌ای که حکم صندلی ویژهٔ پادشاهی را داشت، بنشینم. جایگاهی عالی که نزدیک‌ترین دید را به پدر داشتم و می‌توانستم دست‌هایش را ببینم که چطور با تسلط، فرمان چوبی و زواردررفته را کنترل می‌کنند.

سفر ما به طبیعت، همیشه با رادیوی پیکان همراه بود. آنتن رادیو، یک میله‌ی بلند و ظریف بود که پدر همیشه با ضربه‌ای ماهرانه آن را تنظیم می‌کرد. یک بار برادرم که از آهنگ تکراری کلافه شده بود، از پشت پرسید: «بابا، چرا موج رادیو رو عوض نمی‌کنی؟ این آهنگ چقدر قدیمی و تکراریه! یه دونه شادتر بذار.»

پدرم که عینک دودیش را روی چشم داشت، از آینه نگاهی به او انداخت و گفت: «شتاب‌زده نباش پسرم. آهنگ قدیمی، مثل شراب می‌مونه، هرچی کهنه‌تر، پخته‌تر. علاوه بر این، تو سیزده به در فقط باید این موج رو گوش بدی که نوای طبیعت رو برات پخش می‌کنه.» و بعد، صدای بَم خوانندهٔ قدیمی را کمی بیشتر کرد.

جاده‌ها در سیزده به در همیشه شلوغ بودند. پشت هر پیکان، یک دنیا امید و سبزه و کیسه زباله بود. وقتی ترافیک سنگین می‌شد و ماشین‌ها با صدای بوق‌های ممتد، اعتراض می‌کردند، پدر یک سنت داشت که هیچ‌گاه ترک نمی‌شد: ایستادن کنار جاده و باز کردن در موتور ماشین. نه برای تعمیر، بلکه برای "نفس کشیدن ماشین". می‌گفت: «این بیچاره هم خسته می‌شه، باید هوایی بخوره! اگه موتور گرم کنه، دیگه به مقصد نمی‌رسیم.» ما هم پیاده می‌شدیم و با شگفتی به بخار گرم موتور نگاه می‌کردیم، انگار که یک موجود زنده است و در حال استراحت است. مادرم زیر لب دعا می‌خواند که ماشین خراب نشود.

یک بار یادم هست، آنقدر جمعیت زیاد بود که پدر مجبور شد پیکان را در یک سراشیبی تند پارک کند و ما دورتر بساط پهن کردیم. عصر، وقتی برای جمع کردن وسایل برگشتیم، پیکان مثل یک پیرمردِ خسته، لغزید و سرش خورد به لاستیک یک وانت. فاجعه بود! من ترسیدم و به گریه افتادم. مادرم با ناراحتی گفت: «آخ، سیزده به درمون خراب شد! این نُحسیه!» اما پدر فقط خندید.

او خم شد، فرورفتگی کوچک روی کاپوت را نوازش کرد و گفت: «این پیکانه! مثل رستم، ضربه می‌خوره ولی زانو نمی‌زنه. حالا یه خط افتاده، عوضش ما امروز با همیم و سبزه رو گره زدیم. این سیزده به در به در شده! نُحسی هم با خودش می‌بره. مهم اینه که سال جدید با عشق شروع بشه.»

و بعد، با همان خونسردی و مهارت مکانیکیِ ذاتی، یک تکه چسب برق سیاه از داشبورد درآورد و آن را با دقت روی جای فرورفتگی چسباند. بعداً فهمیدم داشبورد پیکان، یک جعبهٔ ابزار کوچک برای هر بلایی بود که ممکن بود سرش بیاید!

حالا سال‌ها گذشته است. ما ماشین‌های مدرن‌تری داریم، اما هر سیزده به در، وقتی در ترافیک جاده‌ها می‌مانم، بوی صندلی‌های پیکان و آن بوی گرم موتور و صدای رادیوی قدیمی در ذهنم تکرار می‌شود. دیگر سبزه را روی تاقچه عقب نمی‌گذاریم و من دیگر روی تپه‌ی وسط نمی‌نشینم، اما هرگز آن حسِ امن و گرمِ پیکان را در هیچ ماشین دیگری پیدا نکرده‌ام.

پیکان سفید ما، فقط یک ماشین نبود؛ یک کپسول زمان بود که ما را از سالی به سال دیگر، و از خاطره‌ای به خاطره‌ای دیگر منتقل می‌کرد. یک ماشین خانوادگی، یک دوست قدیمی، که با هر لرزش و غرش، نوید یک روز خوش در دل طبیعت را می‌داد. یادش بخیر!

ماشینپیکاندنده عقب با اتو ابزار
۳
۰
مهسا صدیقی
مهسا صدیقی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید