مهسا صدیقی
مهسا صدیقی
خواندن ۳ دقیقه·۴ روز پیش

دفترچه‌ی مهمات

ده سال پیش بود که بابابزرگ فوت کرد. سن زیادی نداشتم ولی هنوز غم از دست دادنش رو یادمه. چند وقت پیش بعد از این همه سال صحبت این شد که خونه‌ش رو بفروشن و یه بخشیش رو بدن به نیازمندها و یه بخشیش رو بین بچه‌ها تقسیم کنن. وقتی ماجرای فروش خونه جدی‌تر شد، تصمیم گرفتم یه ماه برم اون‌جا زندگی کنم. از خودش که فرصت نکردم خداحافظی کنم، حداقل یه خداحافظی درست با خونه‌ش داشته باشم. به مامان گفتم و وسایلم رو جمع کردم. خونه انگار بوی بابابزرگ رو می‌داد. بابابزرگی که نه سیگاری بود و نه عطر خاصی می‌زد ولی انگار یه بوی مخصوص به خودش رو داشت.

وسایلم رو توی اتاق مهمون گذاشتم. دوست داشتم فکر کنم هنوز یه مهمونم. شروع به تمیز‌کاری کردم، هرچند اون‌قدرها هم کثیف نبود چون مامان گاهی به خونه سر می‌زد و تمیزش می‌کرد. سالن و اتاق خودم رو که تمیز کردم، سراغ اتاق بابابزرگ رفتم. این خونه و این اتاق برام پر از خاطره بود. روی تخت نشستم و اطرافم رو نگاه کردم که کمد چوبی کنار میز توجه‌م رو جلب کرد. انگار یه چیزی بینش بود و نمی‌ذاشت درش کامل بسته بشه. بلند شدم و از نزدیک نگاه کردم. یه دفترچه کوچیک و خوش‌رنگ بود. روی جلد با خودکار آبی و دست‌خط قشنگ بابابزرگ نوشته شده بود: دفترچه مهمات!
بازش کردم و چشمم خورد به یه لیست بلندبالا. اولین چیزی که توجه‌م رو جلب کرد، نوشته‌های دقیق و منظمش بود:
«سه‌شنبه، ساعت ۹ صبح: اداره برق - قبض پرداخت بشه.»
«پنج‌شنبه، ساعت ۱۱: بانک - قسط خونه.»
«شنبه، ساعت ۴: اداره آب - قبض مغازه.»

لبخند زدم. راستش خنده‌ام گرفت. گفتم: ای بابا! مهمات زندگی یعنی قبض و قسط؟ ولی هر چی بیشتر می‌خوندم، بیشتر غرق جزئیاتش می‌شدم. زیر هر یادداشت یه توضیح کوچیک نوشته بود. مثلا یه جا نوشته بود:
«امروز تو صف اداره برق ایستادم، یه پیرمرد دیگه هم کنارم بود. گفت که این سومین بارشه که اومده و هنوز موفق نشده قبضش رو بده. با هم کلی حرف زدیم. آخر سر یه چایی مهمونش کردم.»

یا یه جا دیگه نوشته بود:
«بانک شلوغ بود. مسئول باجه حوصله نداشت. یه خانم اومد پشت سرم توی صف که بچه‌ش مدام گریه می‌کرد. نوبتم رو دادم به اون. خوشحال شدم وقتی دیدم کارش زودتر راه افتاد.»

چشم‌هام روی کلمات می‌دوید و هر صفحه برام یه فیلم کامل بود. یادداشت‌هاش پر از جزئیاتی بود که حس زندگی می‌داد، درست عین خود بابابزرگ.

«یه روز که داشتم از بانک برمی‌گشتم، تو راه یه پیرزن رو دیدم که دستش پر از کاغذهای قبض و دفترچه قسط بود. سنگین نفس می‌کشید و زیر لب غر می‌زد که چرا این همه کار توی این سن‌وسال روی سرش ریخته. کنارش ایستادم و گفتم: حاج‌خانوم چیزی نیاز داری؟ گفت: نیاز؟ نیاز دارم همه این قبض‌ها ناپدید بشن! خندیدم و گفتم: کاش می‌شد! وقتی ازش دور شدم، فکر کردم که شاید واقعا یه روز همچین اتفاقی بیفته.»

فردای اون روز توی صفحه بعدی جوری که انگار که هنوز ذهنش درگیر حرف پیرزنه‌ست نوشته بود:
«دوست دارم بدونم آینده چه شکلیه. یعنی می‌شه همه این صف‌های طولانی کاربردشون رو از دست بدن؟»

دفترچه رو بستم ولی ذهنم هنوز باز بود. به این فکر می‌کردم که اگه الآن بابابزرگ بود و می‌دید که دیگه نه تنها صفی واسه پرداخت قبض و قسط نیست، که حتی نیازی نیست تاریخش رو حفظ کنیم و خودشون خودکار پرداخت می‌شن، چی می‌گفت؟ احتمالا می‌خندید و به شوخی می‌گفت: نازپرورده یعنی نسل جدید!

دفترچه رو سر جای اصلیش نذاشتم و با خودم به اتاق بردم و تا صبح همه‌ش رو خوندم. احساس می‌کردم که بابابزرگ رو سال‌های بیشتری دیدم و بعد از نوجوونی. به خودم قول دادم که منم یه دفترچه بردارم و داخلش از چیزهای مهم زندگی توی این سال‌ها بنویسم. خدا رو چه دیدی؟ شاید چند سال دیگه نگرانی‌های منم برای بچه‌م عجیب و دور از ذهن باشه.

پرداخت_مستقیم_پیمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید