آرزو بیرانوند
آرزو بیرانوند
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

آن مرد مرده است

آن مرد مرده است.

من خودم دیدم که او مرده است

او  را  وقتی دیدم که داشت روی جنازه ی خودش راه می رفت

مانند مرده ای که با لباس های وقتِ زنده بودَنش 

پیشِ چشم ِهمه ی زنده ها راه برود

به همه دَست بدهد

لبخند بِزَنَد به تعارف و خوشامد

با چشم هاش سوال کند و خواهش...

من مرده ی آن مردِ زنده ِ را

 با چشم هایِ خودم دیدم

دیدم که داشت زندگی می کرد

دیدم که داشت مردگی می کرد

چشمانَش اما نوری نداشت

نورِ چشمانَش را با سُرنگ کشیده بودند

دستانَش خسته تر از هر دستِ زنده ای

خسته تر از هر دستِ مرده ای بود

دوست داشتنی بود اما...

اما هنوز می شد

 در سرمای پُرسوزِ یِک زمستانِ بی پیر

دستانَش را ها کنی

با آخرین بارقه

تنها بارقه ی قلب پر مهرت

 

آن مردِ مُرده  

تنها مَرد مُرده ای است

که می تواند مرگ را

از روی جنازه ی ایستاده اش

بردارَد

و به زندگی برگردد

 

من...من مرگ را

توی چشم های آن مرد دیدم

که داشت می خندید

داشت گریه می کرد

داشت می خوابید

 داشت....

برادر...برادر مهربانم

مرگ را از روی تَنَت بردار برادَر!

بگذار تَنَت ،زندگی را بخوابد....

نوشته آرزوبیرانوند

شعرسپید
من به غمگینترین حالت ممکن شادم...نویسنده،خواننده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید