پدرم تو گذشته جامونده
هنوزم فکر جنگ و خمپارس(ت)
خونه رو شکل پادگان کرده
مادرم خیلی وقته بیچارس(ت)
باخودش,با خداش, راحت نیس(ت)
مردی که جنس قلبش از سنگه
سی و چن(د)ساله که پدر داره
باخودش,با خداش,میجنگه
مادرم خیلی وقته بیچارست
بس که تنها تو خونه میشینه
شب میخواد پیش شوهرش باشه
شوهرش خواب جنگ و میبینه
مادرم با خداش نمیجنگه
اما ترسش همیشه پابرجاس(ت)
همیشه از عقایدش میگه
باورم شه جهنم اون دنیاس(ت)
خسته ام از خدای اجباری
«ترس» یعنی خدا,یه بی رحمه
من خدایی رو می پرستم که
خونوادم اونو نمی فهمه!
مجرمم توی پادگانی که
هرکسی با خداش,درگیره
مجرمی که نماز میخونه
اما قبلش وضو نمی گیره!
ما سه تا تو یه خونه ایم اما
عاشق خط و مرز و دیواریم
مومنای شگفت انگیزیم!
توو «یه» خونه «سه» تا خدا داریم!!!