آرزو بیرانوند
آرزو بیرانوند
خواندن ۹ دقیقه·۲ ماه پیش

داستان کوتاه سپیده جواب نمیدهد

سپیده جواب نمی دهد !





سایه خوابش نمی برد.از صدای قژوقژ تختش معلوم بود که دارد توی تختش وول می­خورد.سپیده تند وتند ظرفهای کثیف تلنبار شده را فرو می­کرد توی آب و کف سینک ظرف­شویی.رنگ­اش پریده بود. بشقاب دور طلایی را که آب می­کشید، دست­هایش می­لرزید .بهرام چیزی نمی­گفت اما تا بنا گوش سرخ شده بود و رگ­های گردن­اش از کنار شقیقه­ها بیرون زده بودند .نشسته بود پشت مبل راحتی و پرتقالی را توی دستش می­چرخاند .انگار که توی دلش با خود حرف زده باشد ، تاب نیاورد و یک­باره داد زد که : « توی کثافت لال بودی ! نه ؟ یک کلام نگفتی ما هم آدمیم ؟» سپیده از داخل آشپزخانه سر خم کرد به سمت سالن و گفت : « زوره مگه ؟ سند خونه ی خودشون بوده ، اصلا دوست داشتند ، دادن به اونا » بهرام چاقوی دسته مشکی آشپزخانه را از این دست به آن دست کرد و با اضطراب پرتقال را پوست گرفت و پره هایش را از هم باز کرد.سپیده خم شد و این بار قابلمه های چرب وچیلی را از زمین برداشت. موهایش ریخت روی صورت. با دست های کفی­اش موها را کنار زد .صدای سایه از لای در آمد که گفت : « اِ... مامان موهات کفی شد !» سپیده مستاصل برگشت :« تو اونجا چی کار می­کنی بچه ؟ » بهرام نگاه غضب آلودش را پرت کرد سمت سایه و گفت : « سایه مگه نگفتم بخواب ! چرا در اتاقت رو باز کردی ؟ برو تو ..در را هم ببند ! »سایه از لای در ملتمسانه نگاهش کرد . اتاق پشت سرش کاملا تاریک بود.سپیده گفت : «ولش کن بچه رو . با عربده کشی های تو معلومه کسی خوابش نمی­بره! سایه از اتاق بیرون پرید و خودش را انداخت توی بغل سپیده . بهرام با صدایی خفه گفت : « سایه گفتم برو بخواب »سایه حاضر جوابی کرد : « نمی­رم... خوابم نمی­آد» . بعد روی نوک پنجه ایستاد تا کف را از موی مادر پاک کند .«خم شو مامان .» سپیده خم شد و سایه را بوسید .بعد آهسته کنار گوشش گفت :« بابایی راست می­گه مامان، برو بخواب. صبح خواب می­مونی نمی تونی بری مهد آ.. !» سایه به سمت اتاقش برگشت .ظرف های توی آشپزخانه تمام شده بود.سپیده با دستمال اطراف سینک را خشک کرد ودستمال را انداخت روی شوفاژ. به سمت سالن رفت در حالی که دست هایش را با گوشه ی دامن خشک می کرد .سعی کرد با تن صدایی آرام­تری صحبت کند رو کرد به بهرام و گفت : « من...چند بار گفتم ما دست و بالمون خالیه اما ...چه کنم ؟ مامانم گفت نزدیک عروسی خواهرت اینهاست ، اونا به این وام محتاج ترن تا ما ...» بهرام داغ کرد. چیزی انگار توی سرش ترکید. مشتش را کوبید روی میزجلوی راحتی و زد زیر بشقاب میوه. بشقاب پرت شد به سمت دیوار، شکست و هزار تکه شد. پوست های پرتقال و تکه های سفید چینی ریختند روی سرامیک­ها .رنگ صورت بهرام به کبودی می زد: « دِ نگفتی لا مذهب ! اصرار نکردی ! من همین شانزدهم چک دارم حیوون .چرا نمی فهمی ؟»سپیده بغض کرد. چند قدمی به عقب برگشت و گفت : « درست صحبت کن ..بچه خوابه !» وانمود کرد که از شکستن بشقاب نترسیده است .بهرام چشم هایش را بست و دهانش را باز کرد ، هر چه در توان داشت به کار گرفت و سپیده و مادرش را ناسزا گفت. دیگر برایش مهم نبود که ساعت چند است.میان حرف­ها و داد و بیدادهایش این جمله چند بار تکرارشد : « تو عروسی خواهرت من زندانم !» سپیده طاقت نیاورد. فکر آبرویش را نکرد و او هم صدایش را بالا برد :« خوب به جهنم که زندانی ! بمیر، بگذار ما هم از دست تو و بازار و چک و چک بازی­هات راحت بشویم ! » سایه از اتاق بیرون آمده بود اما جرات نزدیک تر شدن نداشت. همان جا مانده بود جلوی پاشنه ی در . خون جلوی چشمهای بهرام را گرفت .از جایش پرید وچشمای وق زده اش دنبال چیزی برای پرتاب کردن گشت .چاقوی دسته مشکی روی میز آمد توی مشتش .همان را محکم پرت کرد به سمت سپیده و داد زد : « کثافت حرام زاده ! » سپیده هیچ نگفت. فقط زانویش را بغل گرفت و مثل شکار زخم خورده به خود پیچید. بهرام بلند شد و آمد بالای سر سپیده.بعد از پشت یقه ی لباس سپیده را گرفت وکشید. سپیده روی سرامیک ها سر خورد .پوست پرتقال ها با لباس سپیده کشیده شدند و کنار رفتند. سایه با وحشت دوید به سمت بهرام و دستش را کشید و گفت : « بابا، تو رو خدا ! بابا اگه منو دوست داری ول کن !» سایه و سپیده هر دو با صدای بلند زدند زیر گریه. بهرام خیس عرق شده بود، بعد انگار که خشکش زده باشد در جای خودش ماند و یقه­ی سپیده را رها کرد .سپیده رنگ به رو نداشت. پاچه ی شلوارش را زد بالا و گفت : «پام .داره از پام خون می آد » بهرام دست کشید روی عرق پیشانی و چند قدمی به عقب رفت.سپیده دستش را گذاشت روی خراش ایجاد شده و چشم هایش را از شدت سوزش زخم بست. بعد دست هایش را بالا برد و کف دست خونی اش را گرفت رو به صورت بهرام و فریاد زد : « ببین چی کار کردی ؟ » سایه بلندتر گریه کرد.به هق هق کردن افتاد ، آن قدر که کنترل آب دهانش از دست رفت . بهرام خم شد و دست سپیده را کنار زد که پایش را ببیند .سپیده داد زد که : « دستتو به من نزن ! » و بهرام را به عقب هل داد .بعد از جایش بلند شد و در حالی که پایش را می کشید به سمت اتاق خواب رفت .سایه هم به دنبالش راه افتاد. « مامان ...مامان جون ببینم پات چی شد ؟» چند قطره خون روی سرامیک­های سالن خودنمایی کرد .بهرام افتاد دنبالشان و گفت: « سپیده... سپیده تقصیر خودته ،توی کثافت منو عصبانی کردی آخه ..» سپیده حرفش را قطع کرد و رو به سایه گفت که سریع برود توی اتاقش وکیف مهد را بردارد.سایه در حالی که گریه می کرد گفت : «گفتم دعوا نکن بابایی ! گفتما ....ببین چیکار کردی ! » صدای بهرام گرفت. بغض کرد. خواست برود به سمت اتاق اما لحظه ای ایستاد وچشمانش را بست .انگار که چیزی توی پایش تیر کشیده باشد.خم شد و تکه ای ازچینی بشقاب شکسته را از زیر پایش بیرون کشید.لب هایش را گزید و رفت سراغ سپیده.خواست دستش را بگیرد. سعی کرد آرامش کند. « بگذار ببینم پات چی شد سپید ؟ » سپیده زل زد توی چشم های بهرام .دستش را از دست بهرام بیرون کشید و گفت: «فقط خفه شو !» دست انداخت و از کمد دیواری یک مانتو درآورد. بعد هم یک روسری سیاه .کیفش را برداشت و دست کوچک سایه را در دست گرفت .رفتند به سمت سالن .بهرام هم پشت سرشان .. سایه همچنان زار می زد.بهرام داد زد که مراقب خورده چینی های شکسته باشند. این که سایه اصلا حق ندارد این طرف سالن پا بگذارد.سایه رو به سپیده التماس کرد: « شبه مامان ، نریم . تاریکه » سپیده جواب نداد . بهرام این پا و آن پا کرد و بار دیگر داد زد:« سپیده غلط کردم ، خوب شد ؟ قهرم می کنی بکن، فقط بگذار تا صبح !» بهرام و سپیده هر دو پایشان را می کشیدند .سپیده باز هم جوابی نداد و به سمت در رفت.خون از کنار پاچه ی شلوار سپیده راه گرفت .حالا هر قدمی که بر می­داشتند جای پای خونی شان می ماند روی سرامیک ها. رد خونشان درهم آمیخته بود.سپیده در را باز کرد . بهرام آمد جلوی در و راهشان را بست.این بار با تمام وجود داد زد که : «گه می خوری اصلا پاتو از خونه بذاری بیرون، فهمیدی ؟ » سایه التماسشان کرد.سپیده زیرلبی گفت : «برو کنار.. » بهرام تکرار کرد : «همین که گفتم .«پاتو گذاشتی بیرون دیگه بر نمی­گردی». سپیده بهرام را کنار زد .بهرام جری­تر شد. دستش را بالا برد و یک سیلی محکم گذاشت روی صورت سپیده .سایه داد کشید . چند لحظه ای گذشت تا سپیده به خودش بیاید و بفهمد چه اتفاقی افتاده است. جای انگشت های بهرام ماند روی صورت سپیده .سپیده دیگر حرف نزند .دستش را گذاشت روی صورتش که حالا حسابی داغ و سرخ شده بود. دست سایه را کشید و از خانه بیرون زدند.سعی کرد قدم هایش راتندتر کند اما درد پا امانش نمی داد.همان طور لنگ لنگان خودش را تا میانه ی کوچه کشید . بهرام همان جا ماند و زل زد به دیوار .چند لحظه بعد با لگد محکم کوبید به در. در صدای مهیبی داد و بسته شد. سپیده و سایه رفتند توی پیاده رو .کوچه تاریک و خلوت بود.تا انتهای کوچه را می شد دید. هیچ کس توی کوچه نبود. رسیدند تا زیر تیر چراغ برق .کوچه کمی پهن­تر به نظر رسید .سایه به چهره­ی مادرش نگاه کرد.صورت سپیده خیس اشک بود.خیره شد به پایش و داد زد : « مامان پات خون خالیه !» آنجا بود که سپیده متوجه شد به جای کفش، صندل به پا کرده است .باز هم جواب سایه را نداد.سکوت شد.باد در عرض کوچه پیچید .چند برگ خشک توی هوا چرخیدند و افتادند .هیچ صدایی نمی آمد جز صدای جیرجیر جیرجیرک­ها که گاه و بی­گاه قطع می شد.سایه گفت: «مامان برگردیم. من می­ترسم» به سر خیابان که رسیدند رفتگر داشت جارو می کشید. سپیده روسری اش را کمی آورد جلو و گره اش را محکم کرد. ایستادند کنار خیابان .ماشین ها با سرعت بالایی می گذشتند .سپیده دستش را بالا برد تا یکی از ماشین ها نگه دارند. « در بست ! »بعد دست انداخت توی کیفش تا یک دستمال کاغذی پیدا کند . یک ماشین مدل بالا ایستاد و سرتا پای سپیده را برانداز کرد.شیشه ی اتومبیلش را پایین داد و گفت  :« آخه عزیزم ، چرا با بچه اومدی سرکار ؟ » سپیده سرش را بالا آورد و زل زد توی صورت راننده .راننده که مرد میانسالی بود با دست اشاره کرد به سایه و اضافه کرد : « این بچه رو بگذاریم کجا ؟ »سپیده عصبانی شد و تف کرد به ماشین .سایه ترسید و چند قدمی رفت عقب تر اما دست سپیده را رها نکرد. راننده بد وبیراه گفت ورفت. سپیده دست هایش را گذاشت روی گوش سایه که ناسزاهای مرد را نشنود .سایه مانتوی سپیده را کشید:« مامان برگردیم» سپیده جواب نداد.سایه دوباره مانتوی سپیده را تکانی داد و بلندتر گفت : « مامان ، مامان با توام ! جیش کردم تو شلوارم، برگردیم ! » سپیده به پاهای سایه نگاه کرد ، آب از میان شلوارش می­چکید. سپیده خم شد. زانو زد و پای سایه را محکم به بغل گرفت و های های گریه کرد .سایه سرش را بالا آورد ودر حالی که از گریه ی سپیده گریه اش گرفته بود گفت : « مامان تو رو خدا ببخشید ، بیا بریم خونه شلوارمو عوض کن ! » سپیده بلند شد. دست سایه را توی دستش فشرد و تمام کوچه­ی رفته را برگشت."

 

سپیدهبهرامآرزوبیرانوندداستان کوتاهmahshar666
من به غمگینترین حالت ممکن شادم...نویسنده،خواننده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید