ویرگول
ورودثبت نام
آرزو بیرانوند
آرزو بیرانوند
خواندن ۷ دقیقه·۵ ماه پیش

داستان کوتاه گناهکار #آرزوبیرانوند

گناهکار
سعی کردم به دخمه خودم برگردم که چشمم افتاد به زن و بچه گدایی با نسخه ای به دست چند قدم بعد از داروخانه ، روی سکوی سنگی حتماً سرد و یخ زده . مغازه تعطیلی که کرکره اش پایین بود. صورت کثیف کودک گل انداخته بود. با یک تکه چوب مشغول سر به سر گذاشتن مورچه ای بود که جلوی پایش سعی داشت به طرف سوراخ زیر سکو برود. کاپشن چرک آلود صورتی رنگ پاره و مندرس دخترک با یک گرم کن وصله پینه ای و چکمه های لنگه به لنگه قرمز و قهوه ایش تاب و توان مقاومت در برابر آن سرمای سخت را نداشت. مقنعه سرمه ای کوچکی هم که زیر گلویش را فشار می داد و دائماً با یک دست زیر آن را به پایین می کشید تا نفس راحتی بکشد ، به سر داشت. زن متوجه نگاه من شد. انگار فکرم را خوانده بود. چادر سبزی که قبلاً سیاه بود را دور بچه پیچید و چشمان بی حیائش را به چشمان من دوخت. چند قدم با زن و بچه گدا فاصله داشتم. پیر مردی با کتی که روی ژاکت کلفت پشمی پوشیده بود و شلوار قهوه ای با سرساقهای براق و کفش سیاه گل آلودش از روبرو به آنها نزدیک شد. دست ترک خورده و چروکیده اش را در جیبش کرد و بین چند هزاری و پانصدی ، بالاخره خوردترین پولی که پیدا کرد یک صد تومانی بود، خم شد و آن را روی چادر زن انداخت. زن نگاهش را از من برداشت و دستی که صد تومانی را انداخت ، تعقیب کرد و به به چشمهای سیاه و کدر پیر مرد خیره شد. یک آن ، چشمهایش تغییر حالت داد و نگاه مظلومانه ، ترحم انگیز و سپاسگذاری به خود گرفت. زیر لب مثلاً داشت برای پیرمرد و زن و بچه اش و جد آبادش طلب آمرزش می کرد. پشت سر پیر مرد ، زن میان سال با زنبیلی زیر چادرش نزدیک شد و چند تا سکه انداخت جلوی زن . دختری با لباس فرم مدرسه که جلوی من بود هم سکه ای همانجا انداخت. پیر مرد بادی به غب غبش افتاد. لبهایش می خواست به طرف بناگوش برود ولی عضلات صورتش داشتند مقاومت می کردند. وقتی از کنارم رد می شد طوری نگاه می کرد که انگار به خاطر این کارش از من انتظار تشکر و احترام داشت. ولی همین که چشمهای دریده مرا دید، نگاهش را از من برداشت، قدمهایش را تند کرد تا زودتر از من رد شود. وقتی دوباره متوجه زن و کدک شدم دخترک می خواست از زیر چادر بیرون بیاید و به بازی کردنش ادامه دهد ولی سقلمه محکمی که به پهلویش خورد او را در جایش میخکوب کرد. اخمهایش در هم رفت و لپهایش باد کردند و سرش را پایین انداخت ولی بازهم مقنعه زیر گلویش را فشار آورد . مجبور شد که سرش را بالا بیاورد. دو تا تیله سیاه باد و ابروی کوتاه و باریک بور ، یک دسته موی فلفلی از مقنعه بیرون زده ، لبهای قرمز قرمز ، چیزهایی بود که تازه متوجه آن شدم. سنگینی نگاه زن را روی خودم احساس کردم. به زن نگاه کردم. می توان تصور کنم سگرمه های درهم و قیافه جدی و چشمهای سرما زده قرمزم چطور باعث وحشتش شد که نگاهش را از من دزدید. به آنها رسیدم و از کنارشان عبور کردم ولی سرم را برگردانده بودم و نگاهش می کردم. زن با احتیاط سرش را بالا آورد. تا دید هنوز نگاهشان می کنم سریع رویش را برگرداند. دخترک از این فرصت استفاده کرد و دنبال مورچه دیگری می گشت. ناگهان ضربه شدیدی به کتفم خورد، برگشتم. مردی داشت دائم دستهایش را در هوا تکان می داد و اعتراض می کرد. با همان حالتی که به زن نگاه می کردم خیره شدم. خاموش شد و مکثی کرد و به راه خود ادامه داد. دوباره به طرف زن برگشتم. نیشخندی گوشه لب کبود و کلفتش نشسته بود . طوری که دوتا از دندانهای طلای بی ریختش برق می زد. چشمان وق زده و ابروهای سیاه کلفتش و چند تار موی وزوزی سفید و حنایی آویزان روی صورتش ، چهره اش را کریهتر کرده بود. خون در صورتم دوید. همین طور بخار بود که از سوراخ های بینی کوچک شده سربالایم بیرون می زد. زن چادرش را جمع کرد و پولهای خرد جلویش را تند تند از روی زمین برداشت. یه نگاه به من می کرد تا به آنها نزدیک نشده باشم و یک نگاه به زمین می انداخت تا سکه یا اسکناسی را جا نگذارد. یک حرکت بلند شد. دست خترک که مورچه دیگری پیدا کرده بود و داشت با چوب کوچکش با آن ور می رفت ، گرفت و کشید. صدای جیغ کوتاهی که از ته گلوی دخترک خارج شد. مکه ای خورد و چند قدمی آویزان ، روی زمین کشیده شد. بالاخره با یک و دو خودش را به زن رساند و اشکریزان با هر قدم زن دو قدم برمی داشت تا عقب نیافتد. زن به عقب برنمی گشت. تنها دختر بود تا مورچه و چوبش را با دو چشم بیابد. اما بازهم مقنعه زیر گلویش را فشرد. روی لبهای سرخش خط باریکی که محل عبور اشک بود می درخشید. این کارش باعث شد که عقب بیافتد و دوباره دنبال زن که دستش را محکم و مداوم می کشید، می دوید. همانطور میان عبور جمعیت ایستاده بودم و با چشمانم کودک را که به کمر زن خپل هم نمی رسید تعقیب می کردم تا میان جمعیت ناپدید شدند. عابرین ، ملتهب و منتظر داد و فریادی از طرف من یا زن بودند و به من و مسیر نگاهم ، نگاه می کردند. کنجکاوی بی خیال آزار دهنده شان را بر تمام وجودم احساس می کردم. چیزی از درون دلم جوشید و از راه نای بالا آمد و به گلویم رسید و زیر سیب آدمم گیر کرد. دندانهایم بی اراده روی هم لغزید . فشار لبهایم روی هم جز خطی از آن باقی نگذاشته بود. صورتم سرخ و برافروخته بود. دیگر سوز سرما را احساس نمی کردم. نفس هایم آنقدر داغ بود که به محض خروج از بینی ام ، بخار می شد. برگشتم و به راهم ادامه دادم. دیگر سرم را به دخمه ای فرو نبردم. گردنم را افراشتم . از سر راه کسی کنار نرفتم . با مردمک باز ، به عابرین خیره می شدم. همشان انگار معنی بازخواستم را درک می کردند که توان زل زدن در چشمانم را نداشتند. سر به زیر می انداختند تا به سرعت از کنارم رد شوند. دلم می خواست تمام آن شیشه های پر زرق و برق قشنگ ، چراغهای نئون رنگی ، مانکن های خوش لباس ، تابلوهای تبلیغاتی ... را خورد کنم. دختر جوانی از روبرویم داشت می آمد که با همه فرق داشت. یک جفت تیله سیاه ، ابرهای تاتو ، موهای لایت تافت زده که از زیر شالی که گره اش را زیر زنجیر طلایی و روی قوس سینه های برجسته اش زده بود ، بیروم ریخته بود، مانتوی کوتاه و شلوار برمودا که اصلاً به آن هوا نمی خورد. حتماً کسی بود که در چشمانم زل زده بود و از کنارم رد می شد. تا آنجایی که توانستم سرم را چرخاندم روی شانه چپم تا شاید از روبرو کم نمی آورد. انگار او از من طلبکار بود درست کنار کتفم ایستاد و جلوی پایش را نگاه کرد. مورچه ای را دید که دارد جسد مورچه دیگری را روی زمین می کشید . تمام نیرویش را روی پای راستش متمرکز کرد محکم مورچه را لگد کرد ولی بازهم آرام نشده بود. لبهایش از هیجان عصبی می لرزید. کف کفشش را به چپ و راست چرخاند. وقتی مطمئن شد مورچه ها را کاملاً له کرده است ، بی اختیار انگشت نشانه را به شکل چنگک در آورد و از زیر چانه تا روی گلویش سراند. نفس عمیقی کشید . با چشمانش براندازم کرد. کم کم لرزش مردمک چشمانش قطع شد. با زهر خندی گوشه لبهای از رژ قرمز شده اش ، یک آن سرش را چرخاند و همزمان حرکتی سریع به کتفش داد و به راه خودش ادامه داد. هنوز به جایی که ایستاده بود خیره مانده بودم که نگاهم به چهره ای روی شیشه آینه بانک خصوصی تازه تاسیس افتاد. آدمی با شانه های افتاده ، موهای ژولیده و بخاری که از دهان و بینی اش خارج می شد و چهره اش را درهم فرو می برد و چیزی که انگار داشت از سیب آدمش بالا می آمد و از چشمانش بیرون می زد. دیدم که داشتم با همان چشمهای قرمز ، ابرهای درهم کشیده ، پیشانی چین خورده و بخاری که از بینی ام بیرون می زده مواخذه و شماتتش می کردم

زنمرد زنآرزوبیرانوندmahshar666گناهکار
من به غمگینترین حالت ممکن شادم...نویسنده،خواننده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید