دلم جایی می خواهد که مقدس باشد زانو هایم را بغل کنم و این همه بغض سر خورده را مجالی بدهم برای گریز...دلم می خواهد از این روزها و شب ها برایت بگویم از این ثانیه های لعنتی...دلم می خواهد کسی مرا بفهمد،دلم می خواهد این زندگی را با تمام وجودم تف کنم...دل چشمانم گریه می خواهد...
دوست داشتم ۱ سالگی احساس پاکم را در کنار تو باشم...نبودی،نمی دانستی،نخواستی...نمی دانم شاید فراموش کرده بودی...مهم نیست!
بغض کردم اما نباریدم.با خودم گفتم کجای راه را بی راه رفتم.کم از احساسم نسبت به تو گفتم،چیزی گفتم که تو را رنجاندم،کم تحمل کردم بی خبر ماندن هایم را،کم مراعات کردم و گفتم فقط تو موافق باشی؟به خدا کم بودم ولی از تو کم نمی گذاشتم دلم می سوخت بار ها و بارها نه برای تو که خودم بیشتر دل سوزاندن می خواستم...این قسمت را بارها و بارها بخوان"من از تو به اندازه ی یک دوست داشتن ساده انتظار داشتم نه عروسک می خواستم،نه طلا،نه،هزاردل خشک کنک رنگارنگ...من از تمام دنیا فقط ثانیه هایی را می خواستم که با تو بودم،چه فایده داشتند لحظه هایی را که بی تو بودند،توی اتاق تاریکم که به گور می ماند تنهای تنها می نشینم و فاصله ها را می شمارم،منتظر می مانم تا تو یادم بیفتی و احساس کنی که یک نفر منتظر است..."مهم نیست!
مهم نیست!نه خودم نه حرف هایم مهم نیست...شاید این مدت محدودی که نیستم تو تصمیمت را بگیری که بمانی یا بروی...
خاطراتت مقدس است...شب ها مقدس است به خاطر تمام با تو بودن ها...
فلکه ی چشمانم باز شده و اشک بی صدا می آید و می غلتد و می ریزد...این جا همه چیز برایم غریب است،حتی شوری اشک هایی که بی وقفه می ریزند...حتی احساس تلخ و سنگینی که حالا گلویم را فشار می دهد...خودم هم با خودم غریبه ام...برایت از احساسم گفتم و خالی شدم...می خواهم خوب فکر کنی...و ا ح س ا س ت را به وقت خواندنش برایم بگویی...ولی می خواهم که فکر کنی!