من یکی از کاربرای قدیمی اینستاگرام هستم. از اونایی که وقتی اومدم تقریبا هیچ کدوم از این اینفلوئنسرهای امروزی نبودن. من اون روزا حتی نمیدونستم باید پیجم رو ببندم و پرایویت کنم از بس که هیچ کس نبود. روزا داشت خیلی خوب میگذشت. کلی ذوق داشتم از حضورم توی این شبکه اجتماعی. تازه آشپزی یاد گرفته بودم و یه دوره فشرده شیرینیپزی رفته بودم. کلی آشپزی میکردم، شیرینی میپختم و ازشون عکس میگرفتم و میذاشتم توی صفحهام. کلا 20 یا 30 تا فالور داشتم و خیلی خوش و خرم کنار هم روزامون میگذشت. با هم تعامل میکردیم و حرف میزدیم و بهشون مشاوره پخت و پز میدادم.
تا اینکه یه دفعه یه سیاهی عجیبی فضای اینستاگرام رو گرفت. غولا وارد شدن، اونا که فقط میخواستن دیده بشن. اونا که به هر قیمتی میخواستن دیده بشن. مهم نبود چی.
یکی لخت شد، یکی عکسای ادیت شده گذاشت، یکی شروع کرد فحش دادن...عددای اون بالای صفحهها شروع کرد نجومی بالا رفتن. تق تق تق اون عدد از کیلو به میلیون تبدیل میشد و ولع دیده شدن هر روز بیشتر میرفت تو جون و پوست آدما...
من نتونستم ولی، من صفحهام رو پرایویت کردم. نذاشتم هر کسی عکسامو ببینه، نمیخواستم هر کسی بدونه غذای مورد علاقهام چیه، چه رنگی رو دوست دارم، چه لباسی پوشیدم یا اینکه الان ناراحتم یا خوشحال.
آدمای دور و برم دیگه محدود شدن
3 تا از دوستای دبستانم، 5 از دوستای دبیرستانم، 6 تا از دوستای دوره لیسانس، 2 تا از دوستای دوران ارشد، چند تا فامیل غیر فوضول...همین.
یواش یواش زیر پیجای مختلف تگ شدم. کنجکاو شدم. رفتم پیجای بقیه رو سرک کشیدم.
تهش میرسیدم به اینفلوئنسرای مختلف. یکی تو حوزه زیبایی کار میکرد و حتی واسه سگشم پیج زده بود، اون یکی 5 تا بچه داشت و صبح تا شب فقط تبلیغ میذاشت، اون یکی آشپزی میکرد و دائم بین صحبتاش از کمالات همسرش تعریف میکرد.
خطرناک شد.
میدونی چرا؟ چون دیگه احساس میکردم اونا دارن زندگی میکنن و این چیزایی که من دارم در مقابل اونا هیچی نیست...
چرا من دائم مسافرت نمیرم؟ چرا من انقدر لباس ندارم که حتی تو دو تا پستم لباسام مثل هم نباشه، چرا من مثل بقیه رستورانای مختلف نمیرم، چرا من انقدر پول ندارم که بتونم کلی پاساژگردی کنم و استوری بذارم...
خطرناک شد.
یه سایه سیاه افتاد روی تنم. من دیگه مهشید قدیم نبودم. اون مهشیدی که از پختن کاپ کیک لذت میبرد دیگه احساس میکرد از همه عقب افتاده. دیگه لبخند نمیزدم چون فک میکردم اونا قشنگتر از من میخندن. دیگه حتی لباسایی که با کلی ذوق و سلیقه خریده بودم به چشمم نمیاومد چون حس میکردم اونی که بقیه دارن بهتره...
خیلی وقتا حتی گریه میکردم. نمیخواستم این زندگی رو....
یه روز که پیج اینفلوئنسر مورد علاقهام رو دنبال میکردم دیدم طلاق گرفته...آخه مگه میشه آخه این که همین ماه پیش داشت با شوهرهش مسافرت میرفت و کلی توی مسیر لاو ترکونده بودن و کلی عکس با هم داشتن ؟
مگه میشه یه ماهه کسی طلاق بگیره؟
ای داد مهشید چیکار داری میکنی با خودت؟
ول کن این صفحههای فیک مسخره رو
ول کن این خوشبختیهای دروغی رو
رها کن این خندههای ظاهری رو
ای داد مهشید، چیزی که تو داشتی واقعی بود. تو واقعیت خودت رو با دروغای بقیه مقایسه کردی، عقب افتادی. ای داد مهشید بلند شو خودتو جمع کن، چیزایی که از دست دادی رو برگردون.
اولین کاری که کردم تمام اینفلوئنسرایی که فالو داشتم رو آنفالو کردم، چون من نمیخواستم توی دروغایی که اونا دارن به خودشون و ما میگن، شریک باشم.
یه خونه تکونی اساسی کردم، بساط شیرینیپزیم رو دوباره برپا کردم.
لباسام رو اتو کردم همرو به ترتیب رنگ دوباره چیدم توی کمدم.
من امروز غیر از 10 دقیقه اونم برای دنبال کردن یه سری پیج خاص، دیگه به اینستاگرام نمیرم.
اینستاگرام و صفحاتی که من دنبال میکردم درست عین یه زخم کاری داشت وجود و زندگیم رو نابود میکرد.
به جاش زبانم رو خوندم و آیلتسمو گرفتم، کلی کتاب خوندم، کلی مهارت تو زمینه کاریم یاد گرفتم.
من شاید به اندازه عکسای اینفلوئنسرا خوشحال نباشم، شاید به اندازه اونا سفر نرم، شاید لباسام به اندازه اونا زیاد نباشه، ولی واقعیه.
و این چیزیه که من دوستش دارم.
پس چیزی که باعث شد من امروز آروم باشم و بتونم خودم رو ارتقا بدم، اینفلوئنسرایی هستن که آنفالو شدن و هیچوقت دیگه فالو نشدن.