Mahsun Abolhasani
Mahsun Abolhasani
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

خیلی ساده بگم؟

دیشب جلسه تراپی داشتم ، قبل اینکه آنلاین بشم به امتداد دستام نگاه کردم و رگ هایی که بیرون زده بودن رو لمس میکردم از بالا تا پایین و به آخر این امتداد که رسیدم به خودم گفتم، همین؟ یعنی فاصله مرگ تا زندگی رو فقط همین پوست و گوشتم در برگرفته؟متاسفانه جواب آره بود، خیلی وقت که جواب چیزی برام خوشبختانه آره نیست، یعنی فاصله خوشبختی تا آره شنیدن خیلی بیشتره تا فاصله مرگ و زندگی، امیدوارم همین اندکی اندیشیدن نیاز به تراپی نداشته باشه!
ولی جلسه تراپی شروع شد، تراپیست شروع کرد به یادآوری اینکه چی یادش مونده از من و کاش یادش نمی‌موند، قطعا اینطوری راحت تر بودم برای تعریف چیزهای تازه، طبق معمول براش ماجرای تکراری تعریف کردم اونم اشاره کرد که شبیه ربات شدم یعنی درس میخونم که خونده باشم، ورزش میکنم که ورزش کرده باشم، آدم مهربونیم چون باید مهربون باشم....
اشاره کرد به اینکه حتما نیمه تاریکم درخواست کمک داره! حس شوخ طبعیم گل کرد و گفتم دکی جون دیگه اون نیمه نیست کاملا تاریکم! ، حس کردم نباید شوخی میکردم، چون چیز جدید تری یادش اومد که بهم بگه ، گفت آره وجود داشتن سخته! ، گفتم یعنی چی؟ گفت فکر کن من و تو رفتیم تو یک زیر زمین که یک دختر نه ساله رو تو زیر زمین میبینی، اولین چیزی که حس میکنی چیه؟ گفتم میترسم!
گفت من که باهاتم چرا باید از دختر نه ساله بترسی؟
راستش چیزی نداشتم بگم، ولی چیزی که به ذهنم رسید این بود که حتما خیلی وقته که نتونستم صدای ترس و خشم و اضطراب رو تو خودم بشنوم که دکتر برام مثال زده! از اینجا به بعد رفتم تو خلا و دیگه صدای دکتر رو نمیشنیدم، جلسه تراپی با یادآوری های ناخوشایندی تموم شد و حالا تنها کاری که باید انجام بدم فیش واریزی جلسه ناخوشایندی بود که باید میفرستادم، امشب نگاهی به نت گوشیم انداختم دیدم همه ی یادآوری ها همین‌جاست مثل همین نوشته ای که چشمم بهش خورد که روزی روزگاری نوشتم:
احساس میکردم جوانی ام را کُشتم و قربانی خود کرده ام
پوست خشک و ترک برداشته ام را از لب هایم جدا میکردم و خون جاری شده خود را همراه با ترس هایم قورت میدادم و حال سیاهی شبم را به روز دراوردم و بیداری را قربانی خواب هایم کرده ام.

مرگ زندگیتراپی
لحظه های اتفاق افتاده در زندگی ام را مینویسم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید