روزهای دانشکده حقوق یادم می آید. هفت سال پیش، هشت سال یا شاید نه سال قبل. بگذریم! عددها مهم نیستند.
ما چهار سال تمام کتاب قانون را زیر و رو می کردیم. تبصره می خواندیم. ماده ها را حفظ می کردیم (چه احمقانه) تا بتوانیم با افتخار یک لحظه از هزاران لحظه زندگی انسان ها را قضاوت کنیم.
از نگاه ما دنیا دو قسمت بود. مجرمان و بی گناهان. این هم احمقانه بود...
سال ها طول کشید تا بفهمم در صفحه سفید قانون جای ما خالی ست.
ما که هر روز بی صدا و آرام می کشیم. اما باز آزاد و رها در خیابان ها راه می رویم. هیچ کس ظاهرا قصد تعقیب ما را ندارد. ما بارها و بارها هر شب رویایمان را زیر حجم نا امیدی خفه کردیم. همه اما برایمان دست زدند. جالب است نه؟ کسی را نکشتیم. اما احساسات را تا دلمان بخواهد مجروح کردیم. شبانه به خانه کسی دستبرد نزدیم اما مخفیانه ایده ها و فکر دیگران را چرا...
نگویید که نه! باور نمی کنم. ما چاقو را تا انتها بر قلب کسی فرو بردیم. در آوردیم. و ساده وبی اعتنا به راهمان ادامه دادیم... در هیچ جای قانون ردی از عمل مجرمانه ما نبوده و نیست. زندان ها انتظار ما را نمی کشند. اما
این پایان قصه نیست.
همان طور که برای مجرم های دنیای واقعی مان خط و نشان می کشیم. در جهان کارما حسابی حواسشان به ماهست. ما حتی مجازات بی رحمی با خودمان را باید پس بدهیم. چه برسد با آدم ها، دنیا یا طبیعت!