اولین نوشته ام در ویرگول مصادف شد با تولد ۲۱ سالگی و این بحران...
وارد ۲۱ سالگی شدم و عجیب دنیای سختی داره !
با اینکه چند ساعته بیشتر ازش نگذشته ...جالبه !!!
جایی واستادی که دیگه نمیخوای از جات تکون بخوری ، بچه که بودم هی میگفتم بزرگبشم ولی الان دیگه نمیخوام، نمیخوام برگردم نه دوباره حرکت کنم...
از دست تغییرات زندگیم خسته شدم ، یعنی خسته که نه راستش دلم میسوزه که چرا الان باید این اتفاقات برام بیفته ؟!
چرا این همه وقت هیچکاری نکردم برای خودم ، زندگیم و دنیا ...
نکه هیچی هیچی الان به جنب و جوش افتادم ولی دیره خیلیم دیییره ...
و باز هم ...
دوتامهتاب درونم بهم افتادن و دارن دعوا میکنن !
خنده داره ولی واقعا این اتفاق برای من میفته :/
گاهی اروم میشن و حرف میزنن فقط و گاهی هم با مشت و لگد دنبال هم میکنن...
مثلا الان ...
_ پیر شدیم دیگه و هیچکاریم نکردیم ، دو دهه از زندگی رو اینطوری هدر دادیم حالا دوسال اخیر هیچی که دیگه اگه اوناهم نبود که دراز به دراز باید اینجا میفتادیم و تو سر خودمون میزدیم که این چه زندگی بود ساختیم ...
+ خیله خب حالا یه جوری میگی انگار معتاد و خلافکار بودیم !! نه زندگی خودمون و داشتیم ... داشتیم اروم پیش میرفتیم ، بمنچه که تو اروم پیش رفتن رو دوست نداری ؟! زندگی به این خوبی مگه چشه ؟! بزار چند سال دیگه بگذره بعد میفهمی !! چرا انقد ایده ال فکر میکنی و که خودتو که منم باشم اذیت میکنی ؟! همیشه همه چی تند تند نباید پیش بره که ! واسه تغییر و اتفاق زمان لازمه ... ببین هجده سال صبر کردیم و اروم رفتیم بعد چه تغیرات بزرگی واسمون پیش اومد ! مگه بده ؟!میدونم که جونت در میره واسه این دو سال ...
_ اون خلافکار ومعتاد حداقل انتخابشو کرده و به همون سمتی رفته ! ما چی!؟ خاکستری خاکستری بودیم ، انقد نجنبیدیم که این همه سال گذشت !! میدونی چه کارایی که میتونستیم انجام بدیم و ندادیم ؟! چی بگم که بیشترش خودخوریه...
+ مثلا چیکار میتونستیم انجام بدیم؟! زودتر صبر میکردیم که دانشگاه قبول بشیم و بعد باران ؟! برای اتفاقهای بزرگ ادما باید صبر کنن !
بعدشم الان چرا به این چیزا فکر میکنی؟! کلی چیز دیگه هست که بخواد ذهنتو مشغول خودش بکنه ، کلی مسئولیت داری !!!
الانت رو ببین و گذشتتو ول کن !!!!
ایندتو بچسب دخترررر
زمان داره میگذره ، حرص گذشته و گذشتن زمانش رو نخور!!!
زمان الان رو دریاب :)
....
مکالمه ای که همیشه و همیشه جریان داره در من راجب انواع و اقسام مسائل!
و یجاهایی هم طرف بازیگوش درونم خسته میشه از حرف زدن و درک نشدنش و دیگه حرف نمیزنه مثل الان ...
اینجاست که صحبت از احساساتم ناممکن میشه و بیشتر میتونم شنونده ی خوبی باشم تا گوینده ...
مثل الان ...
همینطور تو ذهنم فکرای جورواجوره که داره چرخ میخوره ...
اینکه من کیم !
چیکار میتونم انجام بدم !
دارم فکر میکنم چی از گذشتم دارم که میتونم چنگ بزنم و از قبلنام واسه خودم به یادگار بزارم وبهش تکیه کنم !
اصن چه چیزایی رو میشه برداشت ؟!
اصن چیزی رو باید برداشت؟!
یا نباید تکیه کرد ...