برای هاسکی ای که سرشو از پنجره ی ماشین بیرون اورده شکلک درمیارم ...
شکلک در میارم تنها برای اینکه دوستم بخنده و برای چند لحظه فراموش کنه چه درامایِ مسخره ای رو پشتِ سر گذاشتیم..
روی چمنِ سرد میشینم ...
کنارم میشینه..
میگم دلم بندریِ کثیف میخواد..
پولاشو از تهِ کیفش درمیاره تا بره سفارش بده و من برای چند لحظه تنها میمونم..
سرم ..
پشتِ سرم جایی که لوبِ پس سری وجود داره درد میکنه
برمیگرده و کنارم میشینه
میگه :
دلم میخواد دراز بکشم امّا نمیشه..
زشته!
بلافاصله روی چمنا دراز میکشم تا بهش نشون بدم اصلا هم زشت نیست..
شالِ آبیمو میکشم روی صورتم و زیرِ شالِ آبی رنگم به آسمون خیره میشم..
حالا آسمون آبی تره!
اونم بعد از کمی مکث دراز میکشه ..
میگه:
دوسش دارم!
اما الان خیلی احساسِ بهتری می کنم!
سکوت میکنم و آروم به حرفاش گوش میدم..
••••••••••
بندریایِ کثیفمون که تموم میشه میگه هوسِ بستنی کرده..
خستم
استرس دارم
زیاد راه رفتم و پاهام درد میکنن
دلم میخواد برم خونه و دوباره بچسبم به کتابام
اما سکوت میکنم و مثل جوجه اردک می افتم دنبالش تا بریم کافه
طبقه ی بالایِ کافه..
کنارِ پنجره ای که به خیابونِ غم انگیز راه داره می شینیم
به پایین خیره میشه و با دستاش بازی میکنه..
منم خیره شدم به تصویرِ مردمی که رد میشدن..
تویِ سینه ی هرکس یه داستاتی هست..
ماشینی که همین الان رد شد چه داستانی تویِ زندگیِ رانندش داره؟
به تصویر خودم توی آیینه خیره میشم..
به زخمِ روی دستم که بیشتر از دو ساله میخوام براش برم دکتر پوست و وقت نمی کنم..
نگاه میکنم به موهایِ ریزی که زیرِ ابرو هام در اومدن و آروم به آهنگی که داره پخش میشه گوش میدم..