خاله پشت سر هم میگه دیگه باید بلند شی و دستِ خیسش رو تو صورتم تکون میده تا صورتم خیس بشه.
از خواب بیدار میشم و کش و قوسی به کمرم میدم
یادم می افته یک ساعتِ پیش بود که با التماس به خاله گفتم یه ربع دیگه بذار بخوابم و الان بیشتر از یک ساعت گذشته!
نگاهی به جایِ خالی منصوره میندازم و یادم میاد که رفته کتابخونه.
دیشب تا دیر وقت فال گرفتیم
اعتقادی به فال ندارم و صرفا برام جنبه ی سرگرمی داره اما واقعا باحاله!
وسطِ فال گرفتن بودیم که به گوشی مائده زنگ زدن و گفتن که دوستش فوت کرده
چشماش گرد شده بودن و ناباورانه میگفت ولی ما همین دو روز پیش با هم حرف زدیم و عید رو بهم تبریک گفت.
نگاهی به آخرین بازدیدش میندازه و با لحنی غم آلود میگه آخرین بازدیدش دیروزه!
••••••••
منصوره میگه پرهام منو مثلِ شاگردش میبینه.
حالا که خودمم دارم عمیق تر بهش فکر میکنم می بینم که درست میگه
شاید اختلاف سنی مون به سه سال هم نکشه اما واقعا انگار همچین دیدی رو داره ولی کدوم معلمی با اکانتِ فیک به دانش آموزش پیام میده؟!
به منصوره میگم پرهام همون حسام نیست.
صورتشو تو هم جمع می کنه و میگه چقدر ساده ای!
دارم تو مغزم دو دو تا چارتا میکنم
ناشناسی که میدونست کدوم شهر زندگی میکنم.
ناشناسی که اکانتِ اینستای منو داشت در حالیکه توی تلگرام بهم پیام داده بود!
این موضوع کمی مشکوک و ترسناک نیست؟
این ناشناس دیگه ناشناس نیست اما پرهامم نیست!
ولی اگه پرهام نباشه کیه؟
••••••
باغچه پر از علفای هرز شده و استخرِ کوچیکِ کنار باغچه مملو از مصالحِ ساختمانیه.
افسوس میخورم که چقدر با شوهرخالم حرف زدیم و نتونستیم مجابش کنیم که پول خرج کردن واسه خونه ای که تو شهر کوچیکه به درد نمیخوره..
تویِ شهری که پیشرفت نداره!
یادم می افته که موقعِ انتخاب رشته چطور آیندمو داده بودم دست پت و مت..
پت و مت کین؟!
من به بابام و باجناقش میگم پت و مت!
باجناقایی که اگه منو پسرخالم سه سال موندیم پشت کنکور بی ربط به دسیسه ها و فتنه چینی های اونا نبود..
یادمه اون موقع که تازه نتایج اومده بود بابام نمی تونست مجاب کنه تعهدی بزنم.
تا اینکه رفیقِ شفیقش بهم گفت اشتباه می کنی و فلان..
زدم پزشکی تعهدی..
وقتی با ۱۳ نفر اختلاف پزشکی تعهدی نیوردم اشک تو چشام جمع شده بود ولی حالا خوشحالم..
تصورِ اینکه ۲۱ سال باید زندانی باشم تو ایران واقعا اذیتم می کنه.
من پزشکی رو دوست داشتم ولی نه به هر قیمتی..
ولی الان حتی دیگه دوسشم ندارم.
اون روزا یکی دو تا از فامیلا به شوخی بهم میگفتن خرپزشک.
دامپزشکی زده بودم و تو فکرِ رفتن تو کار سلولای بنیادی و تخصصایِ نزدیک به داروسازیش بود..
سادش کنم..دامپزشکی رفتم شاید به داروسازی یه ذره بتونم نزدیک بشم.
بهم میگفتن خرپزشک و من میخندیدم و ناراحت میشدم..
ولی میفهمم حتی دامپزشکیم با روحیه ی من سازگار نیست..
نه پزشکی و نه دامپزشکی..
اه!
چقدر آهنگِ توی کافه بلنده!
نمیفهمم دارم چی میگم اصلا..
چی میخواستم بگم که یادم رفت؟!