امشب کافه رفته بودم،داشتم فروت وافلمو میخوردم که متوجه شدم اونورِ خیابون پسرِ جوونی،آشغال جمع می کرد،زیر چشمی منو نگاه میکنه.
سفارشم که تموم شد و سوارِ ماشین شدم دیدم که از کنار پنجره ماشین رد شد و رفت سمتِ کافه تا ذرت مکزیکی بخره ..
متوجه شدم که ازم خجالت می کشید، من آخرین مشتری بودم و اون منتظر بود تا من از اونجا برم تا سفارشش رو بگیره.
فقر دردناکه و دردناک تر اینِ که دیگه ما به دیدنِ این فقر عادت کردیم.
دردناک این که اینقدر خودمون درد داریم که وقتی واسه همدردی نمی مونه..
پ ن:میدونم عنوان کاملا بی ربطه ..حتی دیشبم اتفاق نیوفتاده..
اما امشب واقعا از سر کوچمون ماشین عروس رد شد :)