ℳ?????
ℳ?????
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

دیشب سرِ کوچمون عروسی بود!

امشب کافه رفته بودم،داشتم فروت وافلمو میخوردم که متوجه شدم اونورِ خیابون پسرِ جوونی،آشغال جمع می کرد،زیر چشمی منو نگاه میکنه.

سفارشم که تموم شد و سوارِ ماشین شدم دیدم که از کنار پنجره ماشین رد شد و رفت سمتِ کافه تا ذرت مکزیکی بخره ..

متوجه شدم که ازم خجالت می کشید، من آخرین مشتری بودم و اون منتظر بود تا من از اونجا برم تا سفارشش رو بگیره.

فقر دردناکه و دردناک تر اینِ که دیگه ما به دیدنِ این فقر عادت کردیم.

دردناک این که اینقدر خودمون درد داریم که وقتی واسه همدردی نمی مونه..

پ ن:میدونم عنوان کاملا بی ربطه ..حتی دیشبم اتفاق نیوفتاده..

اما امشب واقعا از سر کوچمون ماشین عروس رد شد :)


دلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید