.....
.....
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

من مهمم حتی اگه دوست داشتنی نیستم!


*****

تویِ گیر و دارِ پیام دادن به نرگسم که استوریم ریپلای میخوره.

دوستِ دوستِ مجازیمه که هم اسمِ خودشه.

به طنز استوریمو ریپلای کرده و چیزی گفته

قبل از اینکه جوابشو بدم میرم توی صحفه ی اینستاگرامش و سعی میکنم از بینِ چشمایِ ریز شدم چهرشو تشخیص بدم.

چیزی دستگیرم نمیشه امّا به نظر پسرِ خوش قیافه ای میاد.

میخوام بزنم رویِ هایلایتِ گوشه ی صحفش که عکسشه امّا تنبلی اجازه نمیده و من فقط به دونستنِ "خوش قیافه ست" بسنده میکنم.

جوابشو به شوخی که میدم بلافاصله جوابِ طنازانه ی بعدیش رو میفرسته.

ایموجیِ خنده میفرستم تا قالِ قضیه کنده بشه اما جمله ی بعدیش شاخکامو تکون میده.

((چند وقتیه میخواستم یه چیزی بهت بگم اما می ترسیدم ناراحت بشی))

انگار نیمچه خنده ای که تو روش کردم جرئت گفتن حرفش رو بهش داده.

((چی؟نه بگو راحت باش))

تهشم یه ایموجیِ لبخند میذارم تا لحنم صمیمانه تر به نظر برسه.

صمیمانه؟

خودمم از این حرکتم تعجب میکنم.

مهتاب معمولا شش الی هشت ماه طول میکشه تا حتی از دوم شخصِ جمع تبدیل بشه به مفرد ولی حالا داره سعی میکنه صمیمی به نظر برسه!

((مگه کنکوری نیستی؟چرا اینستاگرام داری؟حرص میخورم استوری هاتو می بینم))

لبخند میاد روی لبم.

برام حرفش جالبه

تاییدش میکنم و بحث به رشته های مختلف کشیده میشه

میدونم که رشته ای میخونه که امسال من پذیرفته شدم و نرفتم

اونم امسال دامپزشکی دراومده و دانشجوئه.

بهش میگم که دارو دوست دارم اما نمی گم که جرقه ی علاقم اولین بار کِی زده شد.

بهش نمی گم ولی توی ۱۳ ۱۴ سالگی وقتی رویِ تاب خونه ی خاله اینا بازی می کردم داشتم به پسرِ فامیلمون فکر میکردم.

داشتم به بیماریِ لاعلاجش فکر میکردم و تویِ رویاها داروسازی میخوندم تا درمانش رو پیدا کنم و کمکش میکنم تا زنده بمونه.

اینستا رو پاک میکنم!

یجوراییِ تحت تاثیرِ حرفای پسره قرار میگیرم که میگه بعدا از این اکانتم میتونی استفاده کنی،فعلا برو،به امید روزی که رشته ی که دوست داشتی قبول بشی.

••••••••••••••

فکر میکنم این اولین باریه که بعد از عید میرم توی شهر و میگردم.

هوا خیلی خوبه

پارکا شلوغن و چادرای زیادی می بینم

مسافر زیاد اومده وامسال دیگه این شهر شبیه به خانه ی ارواح نیست

مردم کنارِ اماکن تاریخی عکس و سلفی میگیرن و من تمامِ این مدت به مردم نگاه میکنم.

به لبخنداشون،به شور و اشتیاقشون به آدمایی که کنار اون سفره ی هفت سینِ بزرگ وسط پارک دارن عکس خانوادگی میگیرن ..

نگاه میکنم و آبمیوه ی توی دستم رو آروم آروم میخورم..

کاش منم با اون سفره ی هفت سین میتونستم یه عکس بگیرم

•••••

دکترم سرشو با تاسف تکون میده و میگه خاله زنکه!

کمی بهم برمیخوره ولی به روی خودم نمیارم.

گلوم خشک شده از بس حرف زدم و دکترم همچنان سعی میکنه خودشو مشتاق نشون بده.

بهش میگم که حس میکنم دارم درجا میزنم

بهش میگم پیشرفتم کنده و پروسه درمان زیاد طول کشیده

بهم میگه برای تغییر آماده نیستی

تو هنوزم گیرِ تاییدِ دیگرانی

بهش میگم که استارتِ تغییر شاید بعد ها بخوره..مثلا وقتی که از این خونه رفتم.

میگه نه! تو الان حتیِ آدمِ یک ساعت پیش نیستی

الان تو به اندازه ی یک ساعت از آدم قبلی بزرگ تر شدی

بالغ تر شدی.

این حرفش به دلم میشینه

برخلافِ صحبت قبلیش که تمومِ حرفامو خاله زنک خطاب کرده!

میخوام تغییر کنم

مهتاب میخواد تغییر کنه

دانش آموزِ محبوبِ کلاس ریاضیِ دوازدهِ دو، دریا ، میخواد تغییر کنه.

دختری که یه روز قرار بود اسمش هانیه باشه میخواد تغییر کنه.

میخوام اولویتِ زندگیم خودم باشم

اونی که مهمه منم!

من مهمم حتی اگه داروسازی در نیام.

حتی اگه ریاضی رو بالای ۶۰ نزنم.

اگه زیستم زیر ۵۰ باشه.

اگه همه با هم میرن مسافرت و به من نمیگن.

اگه مامان گاهی بهم دروغ میگه.

من مهمم حتی اگه کسی دوستم نداشته باشه.

من مهمم حتی اگه دوست داشتنی نیستم....

پ ن۱:می خواستم برم خونه خاله اما وقتی منصوره بهم گفت سرِ درس زنان با کسی شوخی نداره و اگه رفتم اونجا حق بازیگوشی ندارم پشیمون شدم..







دلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید