هیولای ترسناک من
بهت نگاه میکنم. به پاهای لاغر از کار افتاده ات، چهره ای که نگاه کردن بهش آدما رو یا ناراحت میکنه یا ترحمشون رو بر می انگیزه، دستایی که همیشه دوستشون داشتی و حالا چروک و لاغر و لک دار شدن. سینه ای که احتمالا همیشه خس خس میکنه و صدایی که حالا حتی از چهل سال پیش هم آزاردهنده تره.
به راه رفتنت نگاه میکنم که دیگه هیچ غروری توش دیده نمیشه. کمر خم شده ات، و ماهیچه های افتاده شکمت که احتمالا ناشی از چندین زایمان دردناکه و بوی بدنت که بوی موندگی میده.
بهت نگاه میکنم که بیشتر از قبل اسم آدم ها رو فراموش میکنی، که گیج میشی وقتی بعد چند دقیقه تو اتاق میمونی، که برای حموم رفتن محتاج آدمیزاد شدی.
به چشمات نگاه میکنم، که رنگ سبزشون روشن تر شده و تو خالی تر. شبیه کسی که حتی یادش نمیاد چه آرزوهایی رو با دست های خودش دفن کرده.
به زخم هات نگاه میکنم، رد روی پیشونیت که هنوز بعد شصت سال مونده و هزار زخم کهنه که دیگه یادت نمیاد کی و کجا ایجاد شدن.
به غروب های زندگیت نگاه میکنم، تو خونه کوچیک و تاریک و تنها، که بوی موندگیت خونه رو هم پر کرده.
شبیه پیرزن همسایه مامانجون تو بچگیام شدی. همون که از تنهایی میومد دم خونه میشست، کوچه رو نگاه میکرد و هرکی رو گیر میاورد باهاش ساعت ها حرف میزد. مزخرف میگفت پیرزن خدا. ولی میگفت.
اما تو هیولای من، تو حتی حرف زدن هم بلد نیستی. کام دهانت سال هاست به جز ناله برای چیزی باز نشده.
قدت از چهل سال پیش هم کوتاه تره اما سایه ترسناکت چهل سال قبل متولد شدن هر روز منو میترسونه.
هیولای ژنده پوش من، لطفا بمیر. به خاطر من، لطفا قبل از به دنیا آمدنت بمیر. لطفا نزار هیچ وقت بیدار شم تو آیینه نگاه کنم و اون چشم های تو خالی سبز رنگ رو ببینم. تنهای من، لطفا بمیر.