mahtabmm55
mahtabmm55
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

پیراهن آبی

در گوشه‌ی بیغوله‌ی اتاق، در آن کمد قدیمی زوار در رفته، در میان آن همه جالباسی خالی، پیراهن آبی قدیمی و کهنه‌ای آویزان بود.پیراهنی که رنگ آبیش چون چشمان پیرزنی که سال‌ها در انتظار، اشک ریخته است به سفیدی متمایل شده بود.روی یقه ‌ی سمت راستش رد رژی سرخ از سال‌ها پیش باقی مانده بود.ردی که آن سال ها هیچ شوینده ای نتوانست آن را پاک کند. بر فرض هم که پاک میشد. خاطره‌ی آن را چه شوینده‌ای میتواند پاک کند؟

دکمه‌ی اول آن هم لق شده بود.از عادت آن زمان زن بود.همیشه خدا دستش را بند میکرد به دکمه ی اول پیراهن مرد و با او حرف میزد.چشمش را همه جا می‌چرخاند.به سینه‌ی مرد، لبانش، استخوان‌های گونه‌اش، به ماه گرفتگی کوچک زیر گردنش. آنقدر نزدیک بود که تکه نخ‌های اضافه لباسش را ببیند و آنقدر اهمیت میداد که برشان دارد. چشمش را همه جا میچرخاند به جز به چشمان مرد. انگار از دیده شدن چشمانش میترسید. چون اسفندیار روئین تنی بود که تنها چشمانش میتوانست او را به کشتن دهد.

و رد لکه چایی که در پایین لباس خود نمایی میکرد. یکی از همان روز های آخر بود که زن چشمانش را نگاه نمیکرد و چایی را روی لباسش خالی کرد. این لباس کهنه و پوسیده‌ای که تنها دارایی مرد بود.

چرا از چشمانش میترسید؟

مرد در کمد را باز کرد. پیراهن سرفه ای کرد.قدری از گرد و غبار شانه هایش را تکاند. دستی روی شانه‌ی مرد گذاشت.مرد همان کنار روی زمین نشست. پیراهن بلند شد. رفت دو فنجان چای ریخت و برگشت. دیگر زن نبود که تکه نخ ها را از رویش جدا کند، پس پر شده بود از تکه نخ‌های اضافی که تمام بدنش را پر کرده بودند.تکه نخ‌هایی که دیگر جزوی از او شده بودند.مثل زخم‌های مرد که دیگر عضو بدنش بودند و آن‌ها را مثل سیاهرگ‌هایش دوست داشت.

دستی به پیراهن کشید.پیراهنی که سال‌ها بود در تنش زار میزد. نه چون مرد کوچک شده بود، که غصه آدم را آب میکند.چون زن دیگر نبود که با دکمه‌ی اولش بازی کند و بوسه هایش را روی یقه‌اش جا بگذارد.زن نبود و پیراهن در تن مرد زار میزد.

چرا از چشمانش میترسید؟ چون چشمانش زودتر از خودش رفته بودند؟ چرا چشمان چون لبان انسان، پنهان کردن را یاد نگرفته اند؟

پیراهن کنار مرد نشست. دکمه ی اولش کنده شد و افتاد. مرد حتی خم نشد دنبالش بگردد. دیر یا زود، آسان یا سخت، یاد گرفته بود آنکه رفته نمیخواهد دنبالش بروند.

پیراهن گرد و خاک شانه ی مرد را تکاند. مرد هر روز کوچک تر میشد. که غصه آدم را آب میکند. آنقدر کوچک شد که در جیب پیراهن آبیش جا شد و پیراهن به عنوان آخرین نشانه ای از زن او را در آغوش کشید و مرد آرام زمزمه کرد «نبودنت با من مهربان است.»


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید