سکانس اول
با خودش حساب کرد چند ماه دیگر مانده؟ یعنی میشود چند روز؟ پاییز که میشد دردسرهای زهرا هم شروع میشد، نه اینکه با سرما یا بارندگی و یا حتی برف و بوران فصلهای سرد سال مشکلی داشته باشد... زهرا فقط یک مشکل داشت: کوتاه شدن روزها!
او یکی از ده ها دختر روستا بود که تصمیم گرفته بود مستقل باشد و در کارگاه آن سوی جاده مشغول بکار شود. با احداث کارگاه ، عبور و مرور جاده هم زیادتر شده بود و جاده ی خلوت روستایی به چیزی شبیه اتوبان تبدیل شده بود. روستا و کارگاه دقیقا رو به روی هم بودند و جاده مرز وسط این دو بود.
هر شب موقع ِعبور از این جاده ی میانی ، زهرا با خودش در چالش بود که از وسط جاده عبور کند یا زیرگذر تاریک؟
حرف و حدیثها زیاد بود، دختر را چه به این حرفها! تو دختر روستایی! حالا نروی سرکار چه میشود؟ مگر چقدر حقوق میگیری... زهرا حرف و حدیث زیاد شنیده بود، دیگر طاقت برچسب جدیدی نداشت. زهرا هر شب بین حفظِ جانش و درامان ماندن از زخمِ زبان مردم، دومی را انتخاب میکرد.
سکانس دوم
"این یکی! این یکی که رفت، از جاده رد میشوم! وای! خدایا! دوتای دیگر هم دارند میآیند!"
این مکالمه ی هر شب زهرا با خودش بود هنگام عبور از جاده ...
سکانس سوم
این بار، اما شانس به یاری زهرا نیامد، زهرا با ماشین تصادف کرد یا ماشین با زهرا؟ ... فرقی نمیکند، چون زهرا جا به جا ، جان داد.
سکانس چهارم
حالا براداران زهرا تصمیم گرفته اند کاری کنند :"احداث پل رو گذر" . کاری که در زمان "حیات" زهرا باید انجام می دادند، شاید میخواهند با نجات زهرا های بعدی ، خودشان را تسکین دهند.
سکانس آخر
امروز که در دستِ توام کاری کن
فردا که شوم خاک چه سود
پ.ن۱: متاسفانه داستان واقعی است. 😪
پ.ن۲: نمیدانم اسم واقعی دختر چه بود، داستان را مدتها قبل شنیده بودم، امروز ، به دلم افتاد تا بنویسم، شاید هم خواسته ی "او" بود. شادی روحش صلوات: اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.