ویرگول
ورودثبت نام
دختر مهتاب
دختر مهتاب
خواندن ۸ دقیقه·۹ ماه پیش

دومین دیدار با آقا رضا

خوب ، من چند دهه است که در این دنیا زندگی می کنم ، اگر قرار باشد به این زندگی ، به دنیایی که در آن زندگی کنیم صفتی بدهیم شاید صفتها و لقبهای زیادی باشد .... نمی دانم انتخاب شما چیست ولی من ترجیحم واژه "عجیب غریب" است ! به نظرم این صفت به جا ترین و شایسته ترین واژه برای دنیایی ست که در آن زندگی می کنیم ....

خیلی وقتها ، خیلی اتفاقها در زندگی ام می افتد و با خودم می گویم : دیدی ! دیدی چققققدر این دنیا عجیب غریب است!

امروز می خوام یکی از این داستاهای عجیب غریب را با شما به اشتراک بگذارم...

هزار سال قبل .....

پرت می شوم به هزار سال قبل ... آن زمان یک دختر نوجوان ِ پانزده شانزه ساله ی پرشور و پر انگیزه بودم .... کلی خاطرات را زیر و رو می کنم تا با جزئیات را به یاد بیاورم و تا جایی که می شود کامل برایتان روایت کنم .... فکر می کنم ستاد اقامه نماز بود ... مسابقه نمایشنامه نویسی گذاشته بود .... کتابخانه دبیرستانمان ... فکر کنم دو یا سه کتاب نمایشنامه ای داشت ... آن وقت من و مریم ، همکلاسی ام ، دو دختر نوجوان دست خالی بدون هیچ چیز! منظورم امکانات و حمایت است ... تصمیم گرفتیم در این مسابقه "نمایشنامه نویسی" شرکت کنیم ....

آن روزها نه فضای مجازی بود نه اینترنت و نه مثل امروز، نه کسی موبایل داشت و نه شماره همراه شخصی ... شاید تعجب کنید ... اولش گفتم که "هزار سال قبل" بود ...... بعضی خانواده ها حتی شماره ثابت خانگی هم نداشتند ....

بگذارید کمی هم از مریم برایتان بگویم ... وجه اشتراک من و مریم ، ... نه .... انگیزه نمایشنامه نویسی نبود .... دردهای مشترکمان بود و یک دنیا امید و انرژی برای شکست دریای دردها و غم ها ....

پدر مریم غدقن کرده بود به مدرسه برود و درس بخواند! .... مریم چه می کرد؟ هر چند وقت یکبار مدرسه اش را عوض می کرد؟ برای چه ؟ به مدرسه ای برود که شیفت مدرسه مخالف شیفت کاری پدرش باشد و مادری داشت که هر چند سواد نداشت تصمیم گرفته بود "حامی" خوبی برای دخترش باشد و همه کاری برای مریم می کرد ...

بیاید برویم سراغ داستانمان .... من و مریم قرار بود نمایشنامه بنویسیم ... من دلم می خواست جایزه ببرم .... راستش از شما چه پنهان ! بعد از هزار سال زندگی در این دنیا هنوز هم دلم جایزه می خواهد! نمی دانم نشانه ی چیست "جایزه خواستن".

من هنوز دلم  جایزه می خواد!
من هنوز دلم جایزه می خواد!

مریم اما دنبال آرمان های بزرگتر بود و این داستان شرکت در مسابقه نمایشنامه نویسی خیلی برایش جدی بود!

همه ی شهر را زیر و رو کرد ! واقعا کرد ! در یک شهرستان کوچک که هنوز هم از بی امکاناتی دارد فریاد می کشد ، که خیلی چیزها برای پسرها ممکن نبود ،که اینترنت نبود و خیلی چیزهای دیگر ... مریم رفت در جست جوی کتابی ، استادی ، راهنمایی تا کمکمان کند رویایمان را تبدیل به واقعیت کنیم....

مریم موفق شد ... گفت فرهنگسرای شهرمان انجمن نمایشنامه نویسی دارد ، گفت با یکی از اساتید قرار گذاشته ... دفعه اول علی رغم چند ساعت معطلی موفق نشدیم استاد مذکور را ملاقات کنیم.

در دیدار بعدی ، آدرس ساختمان دیگری را به ما داد ... یک ساختمان قدیمی که چیزی شبیه به دخمه بود ... آنجا کلاس نمایشنامه نویسی داشت ... با مریم و مادرش به آنجا رفتیم و قصه مان را گفتیم ....

آقای استاد ، یک دل سیر به دو دختر نوجوان سرخوش شهرش که با خواندن دو - سه کتاب نمایشنامه نویسی قصد شرکت و برنده شدن! در مسابقه نمایشنامه نویسی را داشت خندید و بعد از اینکه خندیدنش تمام شد انگیزه و انرژی ما را تحسین کرد و گفت : دانشجویانی دارد که بعد از چند سال تحصیل در این رشته هنوز نمایشنامه ننوشته اند و شما هم نباید چنین انتظاری از خودتان داشته باشید....

من و مریم تلاش خودمان را کردیم ولی موفق به نوشتن نمایشنامه ، شرکت در مسابقه و جایزه بردن نشدیم ...

مریم تصمیم داشت در علوم انسانی تحصیل کند و بخاطر شرایطش، مرتب مدرسه اش را عوض می کرد...

شهر کوچکمان به اندازه کل کره زمین وسعت پیدا کرد ... من ، مریم و استاد نمایشنامه نویسی گم شدیم در شهری که با همه ی کوچکی اش درندشت شده بود .... من دیگر مریم و استاد را ندیدم ... خانه مریم شماره تلفن ثابت هم نداشت ... یعنی وقتی از مدرسه مان رفت ، برای همیشه از زندگی من هم رفت .....

هزار سال بعد / شهریورماه 1402 / پنج شنبه 23 شهریور

پنج شنبه است ، برای انجام کاری از خانه خارج میشم ، برگشت تصمیم می گیرم با اسنپ برگردم ، از پنجره داخل ماشین اطراف را می پایم .... یک بنر تبلیغاتی نظرم را به خود جلب می کند :

"رویداد فرهنگی ... مخصوص بانوان شهر ..... در فرهنگسرای .... برگزار می شود"

دارم تلاش می کنم زمانش را هم بینم ولی ماشین در حال حرکت است و زمان رویداد را نمی بینم .... با خودم می گویم : همین اطلاعات کافی ست ، می روم سرچ می زنم ، خدا کند هنوز فرصت داشته باشد ، فردا جمعه است با خواهرم و دوستانم می رویم یه سری بزنیم ....

جمعه 24 شهریور

لپ تابم را باز می کنم و روشنش می کنم ، می روم سایت فرهنگسرای مذکور ... بخش اخبار و اطلاعیه ها بالا پایین می کنم تا ببینم چه خبر است ....بین خبرها و اطلاعیه ها یک خبر تسلیت هست و یک عکس که پیش از پیدا کردن خبر مربوط به آن رویداد فرهنگی ، توجه مرا به خودش جلب می کند ....

دلم فرو می ریزد ... چهره ی آن استاد نمایشنامه نویسی را به یاد نمی آورم ولی چرا تصویر توی خبر پیام تسلیت آشنا ست؟ روی خبر کلیک می کنم :

رئیس وزارت فرهنگ و ارشاد شهرستان .... فوت هنرمند گرامی شهرمان آقای رضا .... رئیس انجمن نمایشنامه نویسی شهرستان .... را که به همراه دختر دلبندش در دریا غرق شده اند را صمیمانه به جامعه هنری و خانواده اش تسلیت می گوید ....

نام خانوادگی استاد را به خاطر نمی آورم ... چهره اش هم خیلی در خاطرم محو است ... ولی اسمش .... مطمئنم که اسمش "رضا" بود ... مگر شهر ما چند آقا رضای نمایشنامه نویس دارد؟؟؟؟ تاریخ خبر را چک می کنم ، خبر مربوط به دیروز است و آقا رضا _خدا رحمتش کند_ یک روز قبل تر از این خبر غرق شده است ....

دنیای عجیب غریب ما !
دنیای عجیب غریب ما !

دیدید ؟ دیدید گفتم دنیا عجیب غریب است ! .... بعد از این همه سال، اینطوری باید بیایم سایت فرهنگسرای شهرمان و خبر فوت آقا رضا را ببینم .... توی سرم همینطور "چرا" اکو می شود ... چرا چرا چرا .....

من عجیب اعتقاد دارم که هیچ چیز در دنیای ما تصادفی نیست ... تصادفی نیست که من بعد از این همه سال ، استاد نمایشنامه نویسی ، آقا رضا را این جوری ملاقات می کنم ... چه حکمتی دارد؟؟؟؟

حالا که پرت شده ام به هزار سال قبل ، حالا که آقا رضا را ملاقات کرده ام یاد مریم می افتم ...

مریم جان! کجایی ؟ چه می کنی ؟ توانستی بروی به دانشگاه ؟ پدرت از خر شیطان پیاده شد ؟ مادرت چطور است ؟ هنوز هم هوایت را دارد ؟ مریم جان ! نمی خواهم قرار ملاقات بعدی مان مثل دیدن آقا رضا باشد. نمی خواهم اعلانیه فوتت را جایی ببینم یا خیر تسلیت را روی سایتی جایی ببینم ، توی گوگل اسمت را سرچ بزنم ... خیلی قبلتر از این ماجرای آقا رضا ... توی اینستا هم اسمت را سرچ زدم ولی پیدایت نکردم ... می شود بیایی تا هم را ببینیم؟ ....راستی مریم ، اگر اگهی فوت مرا ببینی مرا به یاد می آوری ؟؟؟؟

توی هزار سال قبل گیر کرده ام و خاطراتم را زیر و رو می کنم ، اول آقا رضا ، کمی بعدتر مریم و بعد ... بعد اما یاد خودم می افتم ... یاد "دختر مهتاب" .... همان دختر شاد ، پرانرژی و پرانگیزه ... "دومین دیدار با آقای رضا نمایشنامه نویس" مگر می تواند بدون دلیل باشد؟؟؟؟ دومین دیدار و دیدار نهایی مان در این دنیا!


توی این روزها که بی رحمی آدمها بدجوری دلم را شکسته دیدار مجدد آقا رضا ، می خواهد خودم را یادآوری کند ... "دختر مهتاب" هزار سال پیش را ..... دختری در درونم سخت گریه می کند و من در حال نوشتن این پست به پهنای صورتم اشک می ریزم ... اگر روانکاوم اینجا بود به رسم عادت جلسات می پرسید : "این اشک ها از کجا می آیند؟"

به خودم نگاه می کنم : "در کدام رینگ بوکس زندگی اینقدر مشت خوردی ؟ کی اینقدر کبود شدی ؟ توی کدام جنگ، انرژی و شوقت را باختی ؟ کجا آن "دخترمهتاب" را گم کردی؟ "

پ.ن : من فقط می خواهم کمی رهاتر باشم و کمی خوشحالتر و کمی پولدارتر ... من هنوز نمی دانم در این دنیای لعنتی عجیب و غریب چطور زندگی کنم ! من هنوز نمی دانم کجا قلبم آرام می گیرد؟ ...

شما می دانید می خواهید با زندگی تان چه کنید و از زندگی چه می خواهید یا فقط من اینقدر آشفته و سردرگمم .. لطفا یکی بیاید یک چیزی بگوید ... این پریشان حالی کی تمام می شود ؟ کی راهم را پیدا می کنم؟ راه پیدا کردنی در کار هست؟

اگر تا اینجا آمده اید و دست نوشته هایم را خوانده اید صمیمانه تشکر می کنم.

عجیب غریبنمایشنامه نویسیحال خوبتو با من تقسیم کندختر مهتابشوق نوشتن
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه / هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد...خدایا ! خودت منو بپذیر.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید