از اینجا که بنشینی، همه چیز دیده می شود. شاید تعجب کنی که «همه چیز» یعنی دقیقا چه! از اینجا که بنشینی، روبه رویت، آسمان خداست. همیشه هم جذاب و مسحورکننده است. یادم می آید که یک شب اینجا نماز خواندیم، لابه لای کارهای محرم بود یا فاطمیه؟ یادم نیست؛ اما خوب یادم هست که باران یک طوری میبارید که در ثانیه، خیسِ خیس بودی اگر از طاقی میزدی بیرون! نور خیرهکننده رعدوبرق ها حتی از زیر طاقی هم پیدا بود و نیاز نبود بری جلوتر. آسمان ممتد، روشن بود! شب بود ولی روز بود؛ اینقدری که رعدوبرق بود.
از اینجا که بنشینی، روبرویت نوشته: «مسجد دانشگاه صنعتی شریف». عبارتی سهل و ممتنع! کاشیکاری قشنگی که بین رنگ سبز و فرورفتگی-برآمدگی های ایوان مسجد، نه توی ذوق میزند و نه گم است. انگار بهینهترینِ خودش است. بالای آیهای از قرآن است و تو با دیدن این سهلِ ممتنع، باخودت همهی چیزهایی که درباره علم و دین و تناقضات سنت و مدرنیته و علمِ اسلامی و صورتبندی نیوتونی و... داری را مرور میکنی یک بار: «مسجد دانشگاه صنعتی شریف»
اینجا که بنشینی، گاهی نسیمی میوزد و درختهای حیات (شاید هم حیاط) را تکانی میدهد و تو را هم سرِ حال میآورد. اینجا که بنشینی، هوا ملایم و مطبوع است. هوا اینجا مهربان است...
اینجا که بنشینی، فواره و گلدانها و حوض تازهرنگشدهی مسجد را که رها کنی، چشم به درون طاقی که بیندازی، میآیی به خودت و میبینی اینجا، -برخلافِ بعضا خلوت بودناش- خیلی شلوغ است. خیلیها هستند. از خیلی قدیمیها اینجا حاضرند. ورودیهای دهه شصتی از همه بیشترند. به چشم که نگاه کنی، بعضی اساتید را هم میبینی. از حق نگذریم، تعداد ورودی های دهه چهل و پنجاه هم کم نیست... همه اینجا دور هم جمعاند. شبیه یک دورهمی، از آن دورهمیها که بعضا به بهانهای، رقم میخورَد.
این جمع اما یک راز مشترک بین خودشان دارند. یک چیزی که همهشان را جاودانه کرده. همه از آب حیات مستاند. با جزئیات مشخص است که هر کدام شان چگونه و کجا، جاودانه گشته اند... چشم که بگردانی، همه شان حاضرند. این دورهمی، با دورهمیهای ما جدیدیها، فرق دارد...
اینجا که بنشینی، به این اسامی و سالهای ورود و محلهای جاودانگی که نگاه کنی، میروی خارج از ماتریس! میروی جایی که باید بروی... میروی به قصه و داستان هر کدام از این شریفیها. از خود میپرسی شلمچه چه ربطی به یک دانشجوی مهندسی عمران دارد؟ هویزه چه ندایی برآورده که دانشجوی صنایع، آنجا «عاشق» میشود؟ مجنون چه کرده با یک دانشجوی ترم سه یا چهار شیمی؟ مهران، خرمشهر، سوسنگرد...؛ هرکدامشان یک دنیا را در آغوش کشیده اند... حقا که شریفی جماعت، تاکجا که نرفتهست!
اینجا که بنشینی، یادت میافتد یک بار، یکی از همین عاشقها، تو و دانشآموزانت را دعوت کرده بود خانهشان. بندبند وصیتنامهاش داشت با دانشآموزهایت زنده حرف میزد. تو آنجا بود که عمیقا باور کردی: شهیدان، زنده اند. او، زنده بود و آنقدر همه چیز پازلوار به هم «جور» شد، که تو طراحی او را پسِ این مهمانی دیدی و زنده بودنش را هم. «پرویز سراج»، به چه حلاوتی، سراج راه شد برای تو و دانشآموزهایت ...
اینجا که بنشینی، مرمرها، با تو حرف میزنند. از سرگذشتی مبهم ولی محکم! از عاقبتی که پیچیده شده بین گم نامی و خوش نامی. از یک دنیا چشم به راهی و صبر و انتظار با تو حرف میزنند. بیحساب نبوده که بیایند اینجا و مهمانِ این دانشگاه شوند. اینجا هیچ چیز بی حساب نیست.
اینجا که بنشینی، صداهایی توی گوشت میپیچد. صدای همهمهای مبهم و هراس انگیز. صدای سال 84 که تاریکی، نور را برنتابید و عاقبت، «وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ»... آن زمان که کسی فکر نمیکرد سالها بعد، برخلاف تخمین، ملجأ و سرپناه یک دانشگاه، بشود «قبر مرده ها!» و اتفاقا چقدر زنده اند این خوشنامها!
اینجا که بنشینی، گهگاهی، رهگذرانی را می بینی که می آیند نزدیکتر. دست ادب شان بالا میآید تا روی قلبشان. قلبشان را گره میزنند به سلام و سلام را میفرستند به حیّهای واقعیِ این دنیا. سلام میفرستند برای نورهایی که «سراج» راهاند در این جهان تاریک. ازشان سلام و نور میگیرند و میروند پیِ «سبحا طویلا»ی خودشان. میروند سرِ کلاس و ددلاین و کوئیزشان. بعضیها البته از گردوخاک روی مرمرها هم نمیگذرند و میکِشند به قلبشان. همین گردوخاک هاست که « جواب می دهد!» برایشان. که «تا با خاک انس نگیری، راهی به مراتب قرب نداری...»
اینجا که بنشینی، آسمان، نزدیک است؛ نزدیکتر از همیشه و هرجا.