اخیرا، خیلی عوض شده ام. من؟ نه. بلکه فضاها و شرایط تغییر کرده اند. من، ذاتا بدم نمی آید مردم مرا بشناسند؛ اما از اینکه حرفم سر زبان ها باشد و درباره من بگویند و ...، اتفاقا اصلا خوشم نمی آید. همیشه فکر می کنم به اینکه چطور می شود یکی از اینکه «همه او را به خوبی، اعتماد به نفس، برتربودن و... بشناسند»؛ بدش بیاید؟! خب! شهرت مگر چیزی جز این است؟
بیش از آنکه در این مدت دانشجویی، شهرت برای من موضوعیت داشته باشد، «مبارزه» موضوعیت داشته است. مبارزه با ضعیف پنداری دخترها، مبارزه با ذهنیت های خموده و بی عزمی ها، مبارزه با تمامیت خواهی ها و خودخفن پنداری ها و... . این ها همه شان نوک پیکان کارهای من بوده اند. من، بیشتر از اینکه به دنبال شهرت بوده باشم، همواره به این فکر می کرده ام که چطور می شود این برساخت ها و برچسب های عجیب و غریبی که روی دختران فعال فرهنگی در شریف خورده را بشویم و از بدنۀ این دختران فعال فرهنگی، این برچسب ها را جدا کنم. برچسب هایی که با همین چسبیدن شان به تن نحیف و تقویت نشده اما خلاق و باظرفیتِ فعالین فرهنگی خانم، خود را بازتولید کرده اند و از تلقین خود، حیات مجدد گرفته اند؛ نسل به نسل.
من، بیش از آنکه شهرت طلب بوده باشم، فمینیست بوده ام. خواسته ام نگویم و نشان بدهم که «زن ها هم می توانند!» چیزی که هنوز هم خیلی ها باورشان نمی شود. من، از اولی که وارد دانشگاه شدم، سایۀ وحشتناکِ ذهنیت های منفی را بالای سر خودم حس کردم. مانع های واقعی و ذهنی و اجتماعی و ساختاری بسیاری را دیده ام که به یک دختر، اجازه نمی دهد -به معنای مصطلح اش- رشد کند. من، این ها را از همان روزهای اولی که در یک دانشگاه صنعتی قدم گذاشته ام؛ دیده ام. و بر نتابیده ام...
راستش را بخواهید، از همان اول هم خیلی به این فکر کرده ام که «زن مطلوب» در دید جامعه چیست! در دید افرادی که مرا مورد ارزیابی و جاج و قضاوت -و هر چیز دیگری که اسمش را بگذاریم- قرار می دهند، زن مطلوب، دخترِ دانشجویِ مطلوب، یک فردِ مذهبیِ دانشگاهِ صنعتیرفتۀ مطلوب و... این ها چه معنی ای دارد؟ چه تعریفی از «مطلوبیت» هست؟ که من، آن بشوم...
حقیقتش الان، «در اوج» هستم. کاملا. اوج فعالیت دانشجویی، اوج اثرگذاری، اوج فهم و تحلیل و دید کلان داشتن، اوجِ اوجِ مطلوبیتی که برای خودم تعریف کرده بودم... من، کاری را کرده ام که هیچ پسری نکرده است. اثری گذاشته ام و حرکتی پیش برده ام و فضایی ایجاد کرده ام و «کار فرهنگی»ای کرده ام که هیچ پسری نکرده است. این، از فضل من نیست. خوب میدانم. من هیچم؛ عمیقا می فهمم. عمیقا معتقدم «و ما توفیقی الا بالله..» عمیقا متوجه ام. اما بحث اصلا اینجای ماجرا نیست. بحث اینجاست که من مدام در سیستم های مختلف حرکت خودم را ترجمه می کنم و به دنبال سنجشِ میزانِ مطلوبیتِ این حرکت در دستگاه های مختلف ارزشی و مطلوبیتسنجی ام...
من، کلِ من؛ همه ی آنچه مرا الان، من کرده است، چقدر از مطلوبیت برخوردار است؟
....
فکر می کنم... فکر می کنم... درگیرم... خیلی. دستگاه های مختلف مطلوبیت سنجی، جاجر ها و کسانی که باید خودت را در آیینۀ نگاه شان ترجمه کنی، یکی و دو تا نیستند... چهار تا و پنج تا هم نیستند... انگار میلیاردی اند. میلیارد میلیارد آدم! فکر! دستگاه ارزش سنجی! و... . هرکدامشان هم یک X , Y , Z ای دارند. مبدا و مقصدها و ارزش هایشان فرق دارد... کم نیستند. زیادند. انگار الکی زیادند...
من، کلافه ام. من، به «توحید» دل نبسته ام. من فهمی از توحید ندارم وگرنه اینقدر گونبهگون بودم؟
هیچِ میلیاردیِ متکثر را گرفته ام و همۀ واحدِ صمد را رها کرده ام؟! ...
من، در اوجم. در اوجِ سقوط.