یک حال دوگانه ای دارم! نمی دانم بهترِ من دقیقا چه هست و چه نیست! نمی دانم درستش چیست، من کجا هستم؟ به چه چیزهایی باید فکر کنم و به چه چیزهایی نباید و...
من ترم اول کارشناسی بود که درگیر ماجراهای رنگارنگی شدم، درگیر تناقضات درونی، هیاهوهای بیرونی و تکالیف و سبک زندگی جدیدی که دانشگاه و خوابگاه، به جبر و به اختیار، پیش روی من نهاده بود. درگیر همه این ها شده بودم و از طرفی، ولع تجربه و چشیدن چیزهای جدید و نوئی که سال ها آرزوی لمس کردن شان را داشتم، مرا به سیل حوادث و اتفاقات می سپرد و می دانستم یک چیزی این وسط می لگند، اما باور نداشتم و فراموش می کردم.
الان که بر می گردم به آن زمان، کاملا میفهمم که اگر آن زمان، درک دقیق تری از پاسخ به سوالاتی مثل «من کی هستم؟» و «این جا کجاست؟» و «درستش چیه؟» داشتم، آن دوران را به راحتی و با کیفیت بهتری می توانستم کنترل و مدیریت کنم. البته من از آن دوران عمرم ناراضی و شاکی نیستم. اتفاقا تجربیاتی که من در آن زمان برای خودم رقم زدم و روزگار پیش پای من گذاشت، از لحاظ عیارداشتن، واقعا در سطح قابل توجهی بودند! مسئله، پیرامون کیفیت مدیریت کردن آن دوران است که میتوانست به طرز قابل توجهی بهتر باشد!
بگذریم. من حس می کنم الان هم در شرایط مشابهی قرار دارم. آدم های اطراف من و کسانی که به قولی، رفیق گرمابه و گلستان همدیگر هستیم، زندگی های متفاوتی از من دارند. صرف این تفاوت، چیز بدی نیست. اتفاقا زیباست و بستر رشد! اما وقتی من تعریف مشخصی از سوالات بالا نداشته باشم، این تفاوت ها مبدا تغییرات ناخودآگاه و خودناخواسته می شود! من وقتی دقیقا نمی دانم من کی ام و اینجا کجاست، می شوم قایقی که بادها و طوفان ها، مشخص می کنند که به کدام سمت بروم و بادبانم را به کدام سمت جهت بدهم!
من، در این نقطه از مسیرِ عجیبِ زندگی، متحیر مانده ام. نمیدانم. متوقف به چیزهایی شده ام که مرا از آن ها گریزی نیست، اما مطلوبم هم نیستند. من، منتظر بازگشت آن شتاب همیشگی ای هستم که مرا به قله ها فرامی خواند؛ نه اینکه به حداقل ها، قانع کند.