مهزاد مفرحی
مهزاد مفرحی
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

ماجرای حیرت انگیز دختر زیبایی که با یک سوزن بیهوش شد و با بوسه ای به هوش آمد

من چیز زیادی را قبل از همه اینا به یاد ندارم. یعنی واقعیتش اینکه همه جلوی من مدل دیگری رفتار می کردند. مدلی که انگار همه یک چیزی را در مورد من می دانند که من نمیدونم چیست. درست مثل اینکه مثلا یک چیزی لای دندانت گیر کرده یا پشت دامنت را توی شرتت بعد از قضای حاجت جا گذاشتی و هیچکس نمیتواند از ترس پدرت به رویت بیاره و جسارتی کرده باشد.

من این را از همان بچگی حس می کردم. حس میکردم همه ی آدمای دور و بر من جلوی من نقش بازی می کنند. به محض اینکه من از اتاق خارج می شدم شروع می کردند به خندیدن و اینکه چقدر خوب توانستیم خودمان را نگه داریم.

یک بار که از مادرم پرسیدم، مامان لباسا از کجا میان؟ و نگاه چپ چپ لحظه ایش را به بابا دیدم و بعد انگار که با نگاه در صدم ثانیه حرف هایشان را با هم هماهنگ کردند، جواب دادند: از شهر دور.

لباسا همیشه از شهر دور می آمدند. من نمیدانستم که شهر دور کجاست. ولی تصور می کردم که در آنجا لباسا ها را از درخت ها میچیدند. در واقع درخت هایی بودند که میوه هایی از جنس لباس داشتند و وقتی که پرسیدم چرا ما خودمان درخت لباس نمیکاریم که به سراغ شهر دور نرویم مامان گفت که قابل کاشت نیست. وقتی از اتاق بیرون رفتم صدای گریه ش را شنیدم و بابام که می گفت آروم باش. هیچی نیست. اینجا دیگه هیچ سوزنی وجود نداره، امکان نداره که اتفاقی براش رخ بده.

آره. من پشت در ایستاده بودم و همه چیز را میشنیدم. این کار را برای گرفتن مچ آدما وقتی که من از صحنه خارج شدم و می خواستن بهم بخندند و مسخره م کنند همیشه انجام می دادم. ولی هیچ وقت صدای خنده شان را نشنیدم. نهایت صدایی که میشنیدم این بود که آخی... طفلکی...

شاید من یک مریضی داشتم و قرار نبود هرگز بزرگ شوم. این حدس قوی تری بود. هیچکس به یک بچه نمیگوید که تو مریضی و قرار نیست هیچ وقت بزرگ بشوی. بچه ها آرزو دارند که بزرگ شوند. هیچ کس هیچ وقت به یک بچه نمیگوید که تو قرار نیست هیچ وقت به آرزویت برسی.

من هم دوست داشتم بزرگ بشوم. بیشتر از هر چیزی دوست داشتم عشق را تجربه کنم. اینکه نگاهت با یک نفر گره میخوره و مطمئن میشوی که اون همان فردیست که باید تا ابد با او زندگی کنی. دوست داشتم تپش قلبی که از همه شنیده بودم وقتی که اتفاقی دستتان به یکدیگر می خورد را حس کنم. من عاشق بزرگ شدن بودم.

ولی آخرین چیزی که قبل از همه اینا یادم هست تولدم بود. 18 سالم شده بود. خیلی بزرگتر از آن سنی بودم که حس میکردم یه روز بشوم. پس امیدوار بودم که قطعا میتوانم از این بزرگتر هم بشوم. هرچند از طرف دیگری حس میکردم به آخرهایش رسیدم و هر لحظه ممکنه لحظه آخری باشد که نفس میکشم. به همین خاطر دوست داشتم تا میتوانم زندگی را تجربه کنم.

دوست داشتم هر چیزی را تجربه کنم. اسب سواری کردم و تا عمق جنگل، جایی که اجازه داشتم و حتی چند متر جلوتر رفتم، از درخت ها بالا رفتم، تو تک تک اتاقای قصر خوابیدم حتی اتاق خدمتکارا. هر غذایی که ممکن بود را خوردم، هر ادویه ای که داشتیم را چشیدم. هم روز خوابیدم و هم شب و هم وسط روز(البته این بدترین تجربه م بود، تا بتوانم شکل خوابیدنم را درست کنم کلی روز ارزشمند را از دست دادم)

برای همین بعد از یک ساعت تجربه جشن تولد 18 سالگیم حس کردم دیگه چیز جدیدی برای تجربه ندارد و باید به سراغ سایر تجربه هایم بروم. اونجا بود که دیدم اتاق بالای برج متروک روشن شده است. بدون اینکه کسی بفهمد به آنجا رفتم. هیچ کس نباید جلویم را می گرفت و یا همراهم می شد و در حس یک تجربه ناب اخلال ایجاد می کرد.

پله های مارپیچی را که واقعا زیاد هم بودند و به نفس نفس افتاده بودم بالاتر رفتم. ترسیدم که دیر برسم و چراغ خاموش شود. من هیچ وقت نتوانسته بودم آن اتاق را ببینم. در همیشه قفل بود و شایعه بود که قدیمی ترین زندانی خطرناک شهر آنجا خودش را حبس کرده تا بمیرد و دیگه زندانی نباشد. بعضی ها هم می گفتند که آنجا جن دارد. جنی که دوست دارد تا دخترهای جوان را از موهاشان بیاویزد و آنقدر خون گردنشان را بخورد تا بمیرند. من مطمئن بودم که دروغ میگویند. درست مثل این دروغ که اگر بچه خوبی باشی و بخوابی فرشته ها زیر بالشتت خوراکی میگذارند. من حتی اگر زندانی خطرناک انجا بود یا جنی قرار بود خون گردنم را تمام کند دوست داشتم انجا رو ببینم. وگرنه یک روز اضافی در زندگیم را برای چه لازم داشتم؟

برج خیلی خیلی تاریک تر از تصورم بود. من هم هیچ شمعی همراهم نبود. هرچند بعد از مدتی چشم هام به تاریکی عادت کرده بودند و میتوانستم کمی پله ها را تشخیص بدهم. وقتی دیگر نفسم بالا نمی آمد کم کم حس کردم دارد همه جا روشن تر میشود. نور اتاق انتهایی برج بود. من دو راه را پیش روی خودم میدیدم. یا اینکه جیغ بزنم و تا انتهای راهی که امده بودم را با تند ترین حالت ممکنه بدوم و یا اینکه حالا که تا اینجا امده بودم ببینم که توی این اتاق روشن چه اتفاقی رخ میدهد.

صدای عجیبی می آمد. یه صدای ممتد شبیه صدای ریل های قطار وقتی که سرت را حین گذر روی زمین میگذاری و گوشتو به زمین میچسبانی تا صدا را بهتر بشنوی. ولی صدا کم و زیاد نمیشد. ممتد بود. قطع میشد گاهی. با وقفه یک ثانیه ای. ولی بعد ادامه پیدا می کرد. این صدا بیشتر از نور برایم وسوسه برانگیز بود تا جلو بروم. من احتمالا مریض بودم و ممکن بود که هر لحظه بمیرم. میخواستم توی لحظه مرگم به اینکه این صدا و نور چه بود فکر کنم؟ ابدا.

پیرزنی روی صندلی روبروی یک میز نشسته بود. چیز عجیبی روی میز سوار بود که من نمیدانستم چیست و هیچ وقت حتی شبیهش را ندیده بودم. اون صدا از آن چیز عجیب می آمد. یک لباس هم از میز آویزان بود و دست چروک خورده پیرزن مدام روی این لباس تکان میخورد. انگار که لباس را محکم گرفته تا فرار نکند چون مثل این بود که لباس دوست دارد فرار کند. پیرزن تکه ای از لباس را در جایی توی آن چیز عجیب قرار میداد و آن چیز عجیب رفته رفته اون رو میبلعید و از طرف دیگر بیرون میداد. لباس بی جان توی ان طرف آویزان می ماند.

بدون اینکه بخواهم پرسیدم: این چیه؟

پیرزن سربرگرداند. چهره مهربانی داشت که توی نور شمع های زیاد اتاق خیلی نورانی به نظر می رسید. لبخند زد و گفت: پس اومدی.

بدون اینکه به حرفی که زد فکر کنم و یا حتی بخواهم بدانم که معنی حرفش چه میتوانسته بوده باشد؛ بی اختیار پرسیدم: اون چیه؟

پیرزن لبخندش را حفظ کرد و گفت: چرخ خیاطیه.

_ چی؟

+چرخ خیاطی. ندیدی هیچ وقت؟

_ نه.

کمی به میز نزدیک تر شدم و دستم را روی اون چیز فلزی عجیب گذاشتم. سرد سرد بود. لباس را توی دستم گرفتم ولی عجیب بود که شبیه هیچ لباسی نبود. نه پیرهن، نه دامن، نه شلوار، شبیه هیچ کدام نبود.

_ این چه لباسیه؟

+ هنوز لباس نشده. پارچه ست.

جوابش را نشنیدم.

_ این چیز با لباس چیکار می کنه؟

+ چرخ خیاطی. تکرارش کن.

_ چرخ خیاطی.

دوباره رو برگرداند و مشغول کار شد. لباس را در جایی که زیر یک فلز خیلی باریک تیز قرار داشت گذاشته بود و می چرخاند. بعد با دست دیگرش انگار کسی که از چاه آب میکشد یک دسته فلزی دیگر را می گرداند. دوباره صدای عجیب شروع شد. انگار که پیرزن آن چیز را مجبور به آن صدا می کرد. انگار که آن کار این صدا را در می آورد.


+دارم لباس عروس می دوزم.

_ میدوزی؟

+ میدوزم.

طوری که انگار همه چیز در مغزم نیاز به یک بازتولید عجیب و اساسی داشته باشد به او مات مانده بودم. نمیدانم چقدر طول کشید که گفت: اونجا واینسا. بیا کمک.

مثل مرده ای که زنده شده سریع تکان خوردم که چه کار کنم؟

+ میخوای امتحانش کنی؟

البته که می خواستم. من ممکن بود هر لحظه بمیرم و اگر اینکه چرا هرگز این چیز را امتحان نکردم بشود حسرت آخرم چه؟

پیرزن از جا بلند شد و من پشت میز روی صندلی نشستم. پیرزن که قوز کرده بود و قدش از نشسته من هم کوتاه تر بود کنارم ایستاد و همه چیز را نشانم داد.

+ فقط اون دسته رو بچرخون. انگار که می خوای از چاه آب بکشی. هرچند تو پرنسسی. هیچ وقت از چاه آب نکشیدی. ولی فکر کن داری اونکارو میکنی.

این آخرین چیزی است که یادم هست. آخرین و شگفت زده ترین چیزی که می دانم.

تصویر بعدی که دیدم یک صورت گنده بود توی صورتم که داشت لب هایم را می بوسید و بعد همه از خوشحالی دست زدند و جیغ کشیدند و مادرم از خوشحالی گریه کرد و پدرم در آغوشش گرفت. صورتی که نمیشناختم و لب هایم را بوسیده بود در آغوشم گرفت و پدرم به پایش افتاد و از او تشکر کرد. من که روی تخت افتاده بودم انگار همه بدنم خشک شده باشد. نمیتوانستم درست تکان بخورم.

برایم عروسی گرفتند. با همان مردی که صورتش توی صورتم بود و اسمش را هنوز هم درست یاد نگرفتم. لباس عروسی درست مثل همان لباس عروس تنم بود. ولی مراسم عروسی یک ساعت که گذشت چیز جذاب دیگری نداشت. من هم بلند شدم و رفتم بالای برج تا آن چیز یعنی چرخ خیاطی را دوباره ببینم.

زیبای خفتهداستان پریانداستان کوتاه
تئاتر میخونم و از سوم دبیرستان به صورت غیرحرفه ای و از سال 95 به صورت حرفه ای مینویسم. در مورد هر موضوعی که به ذهن کسی خطور کنه نوشتم. چون زندگی من در دنیای کلمات سپری میشه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید