ویرگول
ورودثبت نام
Maisam Shafiee
Maisam Shafiee
خواندن ۱۷ دقیقه·۱ سال پیش

تحلیل روانکاوانه مینی سریال ابطال (Undoing)

تحلیل روانکاوانه مینی سریال ابطال (Undoing)

داستان سریال:

داستان سریال بر روی تراپیست موفقی به نام گریس (نیکول کدمن)، همسرش جاناتان (هیو گرانت) و پسرش (نوآ جوپ) که در مدرسه تیزهوشان تحصیل می‌کند، تمرکز کرده است. زندگی گریس همانطوری است که همیشه برای خودش تصور می‌کرد. یک تراپیست موفق که اولین کتاب دردست انتشارش هم به زودی منتشر می‌شود. اما در پی اتفاقاتی که می‌افتد، گریس متوجه می‌شود که همسرش زندگی مخفیانه‌ای دارد که احتمالاً به یک قتل وحشتناک مرتبط می‌شود.

گریس چند هفته قبل از انتشار اولین کتابش با وقایع، مرگی وحشتناک و همسر مفقود شده‌اش روبرو می‌شود. کسی که تصور می‌کند، زنجیره این اتفاقات به او مرتبط می‌شود. این اتفاقات باعث می‌شود در زندگی به نظر عالی گریس شکافی ایجاد شود. او باید این فاجعه گسترده و عمومی شده را پشت سر بگذارد و زندگی تازه‌ای برای خود و کودکش را شروع کند.

مینی سریال The Undoing از رمان «تو باید می‌دانستی» (You Should Have Known) نوشته جین هنف کورتیلز از انتشارات گرند سنترال الهام گرفته شده است. محبوبیت این کتاب در سراسر دنیا تا حدی بوده که به ۱۸ زبان زنده ترجمه و چاپ شده است. کورتیلز به غیر از این کتاب، شش رمان دیگر را نیز نوشته است. این مینی سریال در اکتبر 2020 منتشر شده و شش قسمت می باشد.

تحلیل روانکاوانه مینی سریال ابطال (Undoing)

در شروع داستان، خانواده به ظاهر خوشبخت و سرشناسی را می بینیم که در یک دنیای ایده آل زندگی می کنند. جاناتان فریزر به عنوان پدر خانواده، انکولوژیست (سرطان شناس) معروف و موفقی است که به درمان کودکان مبتلا به سرطان بسیاری پرداخته و پزشک نمونه و محبوب کودکان است. همچنین به عنوان همسر و پدر نیز نقش خود را به خوبی ایفا می کند. گریس فریزر، روانشناس بالینی فارغ التحصیل از هاروارد و تراپیست سرشناسی است که در کار خود موفق است و به زودی کتابی که نوشته است نیز منتشر خواهد شد؛ و هنری، پسر خانواده که با پدر و مادری موفق و سرشناس زندگی می کند و به درس و مدرسه و همچنین آموختن نواختن ویولن مشغول است.

ابتدا به سراغ نام سریال برویم. عمل (doing) به معنای اقدام کردن و انجام دادن عملی است. عمل زدایی یا ابطال (undoing) که در واقع یکی از مکانیزم های دفاعی روان هست، بدین معنی است که فرد، هنگامی که عملی را انجام می دهد که بعدا از اقدام به آن پشیمان می شود، با انجام عمل دیگری سعی می کند آن را خنثی یا ابطال کند، گویی می خواهد به خود بقبولاند که عمل نادرستی انجام نشده است. شاید مثال خوبی از ابطال، پونتیوس پیلاطس، حاکم شهر یهودا باشد که پس از آنکه فرمان قتل و به صلیب کشیده شدن مسیح را صادر کرد، ظرف آب طلبید و در ایوان قصر، جلوی چشم مردمان دستان خود را شست و اعلام کرد که از گناه قتل عیسی مسیح مبرا است. حال این سوال مطرح می شود که چرا این نام بر سریال نهاده شده است؟ در ادامه سعی خواهیم کرد به پاسخ این سوال بپردازیم و شخصیت های داستان را بررسی کنیم.

جاناتان فریزر (هیو گرانت)

جاناتان، آنکولوژیست کودکان و پزشک مشهور و مهربانی است که کودکان بسیاری را با موفقیت درمان کرده و از مرگ نجات داده است. در طول داستان ما متوجه می شویم که اتفاقی تروماتیک در کودکی برای جاناتان رخ داده است. مراقبت از خواهر کوچک ترش به او سپرده می شود، اما هنگامی که او حواسش نیست، خواهرش کوچکش از خانه خارج شده و با ماشین تصادف می کند که منجر به مرگ او می شود. این حادثه تجربه دردناکی باید برای او بوده باشد. اما گویا اینطور نیست، نکته جالب توجه این است که مادر جاناتان بیان می کند که او واکنش سوگ به این قضیه نشان نداده و دچار ناراحتی و غم ناشی از مرگ خواهر نشده است. در چنین موقیت هایی کودکان بهنجار که درای رشد سوپرایگوی سالمی هستند، معمولا خود را مقصر تلقی می کنند و احساس گناه خواهند داشت. سوپرایگو بخشی از ساختار روان آدمی است و هنگامی که فرد مرتکب کار اشتباه و نادرستی شود که برخلاف ارزش های درونی شده باشد، سرزنش و احساس گناه ایجاد می کند. اما جاناتان گویا یا فاقد سوپرایگو است که احساس غم و گناه داشته باشد، یا اینکه سوپرایگو در او به شکل بهنجار رشد نکرده است.

در اختلالات روانی، طبقه ای که بیشتر از همه با فقدان سوپرایگو شناخته می شوند، افراد جامعه ستیز هستند. این افراد با مراجع قدرت و قانون مشکل دارند و آشکارا قوانین را نقض می کنند تا به ارضای خواسته های خود برسند. همچنین افراد جامعه ستیز ممکن است برای رسیدن به اهداف و خواسته های خود دیگران را بازی بدهند (manipulate)، از آنها سوء استفاده کنند یا حتی درد و رنج به آنها تحمیل کنند. نکته مهم این است که این افراد از تحمیل درد و رنجی که بر دیگران می کنند، ناراحت و آزرده نمی شوند و در واقع احساسات کسانی را که موجب آزراشان می شوند را درک نمی کنند. به دلیل نقض قوانینی که این افراد انجام می دهند، ممکن است بازداشت شده و به زندان نیز محکوم شوند، در واقع در زندان ها افراد زیادی با این ویژگی ها دیده می شوند. اما هنگامی که این افراد بازداشت می شوند، ممکن است ابراز پشیمانی کنند و احساس ندامت خود را نشان دهند یا حتی شاید در دادگاه سخنرانی تاثیرگذاری برای تحت تاثیر قرار دادن قاضی و دیگران انجام دهند. اما نکته اصلی این است که این افراد از اشتباهات خود درس نمی گیرند و ابراز پشیمانی آنها نیز فقط ظاهری است و برای رهایی از چنگ قانون و نرفتن به زندان به آن متوسل می شوند.

تعدادی از ویژگی هایی که مطرح شد در جاناتان نیز محسوس است. او در ابتدای سریال ظاهرِ همسر، پدر و پزشکی مهربان و دلسوز را دارد و این نقش خود را در ظاهر به خوبی ایفا می کند. اما در ادامه سریال متوجه می شویم که بارها به همسر خود خیانت کرده و از یکی از این زنان نیز صاحب فرزند هم شده است. اما از طرف دیگر به فرزند نامشروع خود بهایی نمی دهد و تمایلی به دیدن و ارتباط با او ندارد. همچنین هنگامی که جاناتان متهم به قتل می شود، به قالب فرد بی گناه می رود تا شاید بتواند گریس را فریب داده و با کمک او بتواند از اتهام به قتل تبرئه شود. همچنین هنگامی که النا اعلام می کند که رازشان را افشا خواهد کرد، به دلیل احساس ناکامی و فشاری که احساس می کند، به شکلی فجیع با ضربات مکرر چکش او را می کشد، و به جای احساس غم و گناه، به دنبال راه گریز و فرار از تنبیه است. از کاری که انجام داده احساس پشیمانی نمی کند، و به جای آن به نقش فردی می رود که مرتکب اشتباه خیانت شده، اما قاتل نیست و با این نقش می خواهد تا گریس را قانع کند که در اثبات بی گناهی اش او را یاری کند.

در انتهای دادگاه یکی از ویژگی هایی که برای جاناتان مطرح می شود، اختلال شخصیت نارسیسیتیک است. یکی از مهم ترین ویژگی های افراد نارسیسیتیک، فقدان ظرفیت همدلی است. انسان ها به واسطه همدلی، احساسات و نظر دیگران را درک می کنند و می توانند پاسخ متناسب به آنها بدهند. جاناتان نیز خصوصا در ارتباط با النا، فقدان همدلی و عدم توانایی درک دیگران را نشان می داد.

جاناتان متخصص درمان سرطان کودکان است و کودکان بسیاری را نیز از مرگ نجات داده. پزشکی شغلی است که خصوصا با نجات جان انسان ها سروکار دارد. به همین جهت ممکن است بعضی افراد تحت امیال ناهشیار به سمت این حرفه کشیده شوند. ممکن است بعضا کسانی که در کودکی ترس بسیاری از صدمه زدن به دیگران دارند، در بزرگسالی تبدیل به پزشکان محبوبی شوند که جان افراد بسیاری را نجات داده اند. انگار این افراد بدون اینکه خود بدانند، به سمت پزشکی کشیده شده اند تا به خود یا شاید دیگران ثابت کنند که نه تنها به دیگران صدمه نمی زنند، بلکه دیگران را نجات نیز خواهند داد. گویا نجات دادن افراد دیگر برایشان این کارکرد را دارد که میل ناهشیار آنها را خنثی و ابطال می کند. لذا این افراد با نجات جان دیگران، دارند هزینه و کفاره میل پلید و خبیثانه خود را پرداخت می کنند (بعضا ممکن است افرادی که مشاغلی را انتخاب می کنند که با نجات جان دیگران ارتباط دارد، مانند پزشکی، پرستاری، فوریت های پزشکی، اورژانس، آتش نشانی، پلیس و ... ، انتخاب شغل شان تحت امیال ناهشیاری باشد که خودشان نیز از آن اطلاعی ندارند. یعنی تکانه صدمه زدن به دیگران (doing) با انتخاب مشاغلی که می توانند نقش منجی را داشته باشند خنثی و باطل می شود (undoing). البته این نباید سوء برداشت شود که همه افرادی که این مشاغل را انتخاب می کنند دارای چنین تکانه هایی هستند، بلکه دلایل انتخاب شغل افراد دلایل هشیار و ناهشیار بسیاری دارد که در بعضی موارد ممکن است یکی از دلایل ناهشیار انتخاب این مشاغل، وجود تکانه های مخرب صدمه و آسیب به دیگران باشد). این افراد با انتخاب شغلی که بتوانند منجی باشند، به دنبال ترمیم تکانه مخرب خود هستند. این مکانیزم در روانکاوی والایش نامیده می شود که در آن فرد تکانه غریزی و مخرب خود را به هدفی متعالی و جامعه پسند تبدیل می کند، مانند مواردی که اشاره شد که در آن تکانه های مخرب صدمه زدن به دیگران به هدف متعالی نجات جان دیگران تبدیل شده است.

به نظر می رسد که بخش های سالم تری در جاناتان وجود داشتند که سعی می کردند که آسیب ها را ترمیم کنند. این بخش سالم تر به او کمک می کرد که با نجات جان کودکان، شاید بتواند اشتباه مرگ خواهر کوچک تر را جبران کند. در واقع شاید از منظری دیگر بتوان قضیه را این طور دید که در جاناتان بخش های سالم تری بودند که به واسطه این بخش ها توانسته بود چنین جایگاه و اعتباری را کسب کند. اما از سمت دیگر بخش های ناسالم و مخرب دیگری هم حضور داشتند که در شرایط ناکامی و فشار ظاهر می شدند، و شدت آنها به میزانی زیاد بود که هنگامی که از سمت النا ناکام می شود، دست به قتل او می زند، تا مانع این ناکامی را از سر راه بردارد.

علاوه بر موارد اشاره شده، یکی از سوالاتی که با دیدن این سریال برای خیلی از بینندگان و خصوصا برای روان شناسان و رواندرمانگران مطرح می شود شاید این باشد که آیا می شود فردی که در بخش زیادی از طول عمر خود فردی سالم و معقول بوده است، مرتکب قتلی فجیع شود؟ آیا می شود که فردی که دارای مشکلات روانی است بتواند در طول عمر خود این مشکلات را از اطرافیان و خصوصا عزیزان خود پنهان کند، خصوصا از همسری که یک رواندرمانگر خبره و شناخته شده است؟

آرتور هایت ویلیامز، روانکاو و جرم شناس انگلیسی است که با افراد مختلف، خصوصا قاتلینی که به حبس ابد محکوم شده بودند، کار کرد. او درمان روانکاوی را برای تعدادی از این افراد به کار برد و این مسئولیت را به عهده داشت که صلاحیت آزادی آنها از زندان را بررسی کند. ویلیامز آمادگی های سایکوتیک (روان پریشانه) را در این افراد شناسایی کرد. این بخش های سایکوتیک (بخش های بسیار ابتدایی و ناپخته در روان) اغلب در ذهن، از بخش های منطقی جدا شده و توسط بخش های غیرسایکوتیک در ذهن انکار شده اند، گویا که اصلا وجود ندارند. وجود این بخش های سایکوتیک است که اطمینان از پیش بینی این را که تخلفات خشن مجددا تکرار نخواهند شد، بسیار دشوار می سازد. در واقع این موضوع با این حقیقت مرتبط است که بسیاری از جرم های خشن بر روی اعضای خانواده یا سایر افرادی که متخلفین رابطه بسیار نزدیکی با آنها دارند، صورت می گیرد.

ویلیامز مشاهده کرد که برای مدت زمان زیادی این متخلفین / بیماران کاملا سالم و معقول بوده اند. اما این بخش های سایکوتیکِ از هم گسیخته در ذهنشان، هنوز از آنها پنهان است و ممکن است با رخدادهایی که قابل پیش بینی نیستند برانگیخته شود. تجربه او به عنوان درمانگر او را درباره امکان ایجاد تغییرات عمیق در شخصیت آنها که ضروری است، بسیار محتاط کرد.

کار ویلیامز با مفهوم اضطراب پارانوئید – اسکیزوئید و اضطراب افسرده وار در نظریه کلاین نیز مرتبط است. اضطراب اصلی در موضع افسرده وار مربوط به ابژه و آسایش اوست. در متخلفینی که اشاره شد بخش های غیرسایکوتیک آنها که رشد یافته است، به اطرافیان و دیگران (ابژه ها) و آسایش آنها اهمیت می دهد (نقش جاناتان در سریال که به سلامت و آسایش دیگران اهمیت می داد و به عنوان سرطان شناس به درمان کودکان مبتلا به سرطان می پرداخت). اما هنگامی که اتفاقات پیش بینی نشده مانند ناکامی شدید برای این افراد رخ می دهد، ممکن است که فرد به موضع پارانوئید – اسکیزوئید بازگشت کند (هنگامی که جاناتان، توسط النا آلوز تحت فشار قرار می گیرد و ناکام می شود). اضطراب اصلی در موضع پارانوئید – اسکیزوئید، اضطراب گزند و آسیب از سمت دیگران است، یعنی ترس از اینکه مبادا دیگران به فرد صدمه بزنند. در چنین شرایطی ممکن است فرد پیش دستی کرده و قبل از اینکه دیگران به او صدمه بزنند، او به دیگران صدمه بزند که چنین مواردی در متخلفینی که ذکر آنها رفت مشاهده می شود.

النا آلوز (ماتیلدا دِ آنجلیس)

النا زنی از خانواده سطح پائین تر است که در جمع زنان متمول و ثروتمند قرار می گیرد و از همان ابتدا به سمت گریس تمایل نشان می دهد. در حالی که دیگر زنان از شیردادن نوزاد در جلوی بقیه افراد تعجب می کنند، ولی گریس سعی می کند که عادی برخورد کند و این عمل را نیز برای بقیه توجیه پذیر کند. از همان ابتدا معلوم می شود که کشش و گرایش خاصی در النا به سمت گریس وجود دارد، و گریس نیز به این کشش پاسخ می دهد، طوری که در مراسم خیریه حتی به بوسه النا نیز پاسخ می دهد. همان طور که مشخص است وسواس خاصی در النا به سمت خانواده فریزر وجود دارد. او با جاناتان فریزر رابطه مخفیانه ای دارد، به طوری که حتی نوزاد دختری که در آغوش اوست، فرزند جاناتان نیز هست.

جاناتان پزشک فرزند الناست که مبتلا به سرطان بوده است. به دلیل فرایند درمان سرطان و حضور در بیمارستان، النا و جاناتان یکدیگر را ملاقات می کنند که به تدریج به آشنایی بیشتر و نهایتا شروع رابطه آنها منجر می شود. النا، جاناتان را منجی و قهرمان پسرش می بیند که او را از بیماری کشنده ای چون سرطان نجات داده است. در نتیجه جاناتان تبدیل به قهرمان زندگی النا می شود. النا بدون اینکه بداند منجی پسرش را می ستاید (سندرم پرستش قهرمان) و یکی از محرک های اصلی شروع رابطه برای النا نیز همین سندرم است. محرک دیگر می تواند ارتباط با مردی جذاب باشد که شاید هر زنی آرزوی آن را داشته باشد، پس در نتیجه به زنی که این مرد را دارد رشک وجود خواهد داشت.

یکی از محرک های اصلی که النا را به سمت گریس سوق می دهد رشکی است که النا نسبت به گریس احساس می کند. گریس زن موفق و مستقلی است که هم خانواده خوب و هم همسر خوشتیپ و جذابی دارد، هم دوستان و جایگاه خانوادگی بالایی دارد و هم به لحاظ شغلی فرد مجرب و شناخته شده است. در صورتی که النا از بسیاری از این ویژگی ها محروم است، و در رسیدن به آنها ناکام مانده است. در رشک، احساس خشم نسبت به شخص دیگری که دارای ویژگی های مطلوب تصور می شود، وجود دارد و حتی ممکن است این خشم تبدیل به عمل نیز برای صدمه به فرد مورد رشک بشود. النا ابتدا با برقراری رابطه با جاناتان و سپس با خود گریس گویا به نحوی خشم خود را نیز به آنها نشان می دهد، زیرا همزمان آنها را به سمت نابودی و از دست دادن شهرت و اعتبارشان نیز پیش می برد. همچنین غیر از این موارد، برقراری رابطه با چنین خانواده ای و چنین افراد سرشناسی می تواند تا حدی نیازها و احساسات ناکام مانده النا را نیز ارضا کند.

فرانکلین (دونالد ساترلند)

یکی از ویژگی های اصلی فرانکلین (پدر گریس) این است که نظر خوبی نسبت به جاناتان ندارد و ترجیح می دهد او را نبیند و برخوردی با او نداشته باشد. در مکالمه ای که گریس با پدرش داشت، متوجه می شود که پدرش، پدر ایده ال و آرمانی ای که از کودکی این تصور را داشت، نبوده است، بلکه پدری بوده که هرازگاهی غایب بوده و به مادرش خیانت می کرده است. گویا این ها بخش های بد فرانکلین است (bad self) که از دیدن آنها در خود ناخرسند است. او با دیدن جاناتان، بخش های بد خود را که از رویارویی با آنها امتناع می کند، احساس می کند؛ در نتیجه با فرافکنی آنها به جاناتان، بخش های بد خود را در او می بیند و احساس بدی را که به این بخش های خود دارد، به جاناتان منتقل می کند.

هنری (نوآ جوپ)

هنری (فرزند جاناتان و گریس) ابزار قتل (چکش) را پیدا می کند، اما به جای نشان دادن آن، چکش را مخفی می کند تا شاید بتواند خانواده را حفظ کرده و گناه را پاک کند. فرزندی که سعی در پاک کردن و یا ابطال کردن گناه پدر خود دارد. در مواردی که خانواده ها دچار بحران می شوند، یکی از مواردی که رایج است، تلاش کودکان برای حفظ خانواده است. آنها سعی می کنند با انجام دادن کارهایی (در اینجا مخفی کردن چکش) خانواده را دوباره کنار یکدیگر نگه دارند.

همچنین هنری این تصور را داشت که شاید می توانست با گفتن رازی که می دانست، از این اتفاق جلوگیری کند و منجر به فروپاشی خانواده نشود. در نتیجه احساس گناه و سرزنش می کرد. در شرایط بحران و موقعیت های دشوار، کودکان ممکن است که خود را مقصر بدانند و علت رخدادهای پیش آمده را به کوتاهی کردن یا کارهای بد دیگری که انجام داده اند نسبت دهند، در نتیجه خود را مقصر قلمداد کرده و سرزنش می کنند.

گریس (نیکول کیدمن)

گریس در ابتدا از پدرش تصور فردی دلسوز و فداکار خانواده را داشت که همیشه با آنها بوده و با مادرش نیز رفتار بسیار خوبی داشته است. اما بعدا متوجه می شود که تصورش کاملا هم درست نیست و در مواقعی پدرش از خانواده دور بوده و روابط خارج از چارچوب زناشویی داشته است. این ها اتفاقاتی است که در زندگی خود گریس و برای او نیز رخ می دهند، همسرش بارها به او خیانت کرده و او متوجه نشده است و همچنان تصور مردی متعهد به خانواده و چارچوب زناشویی را از جاناتان دارد. به نظر همین مسئله نقطه کور گریس بوده است و به همین خاطر، حتی با اینکه درمانگر حاذقی است، متوجه وجود بخش های ناسالم (سایکوتیک) جاناتان نشده است. (علت اصلی اینکه در رویکرد روانکاوی و رواندرمانی تحلیلی، درمانگران ملزم به درمان شخصی خود هستند، به خاطر همین مسئله است؛ زیرا باید بتوانند نقاط کور و ناشناخته خود را که ممکن است در درمان مراجعان یا حتی زندگی شخصی شان تداخل ایجاد کنند بشناسند و به رفع آن ها بپردازند).

فروید اشاره می کند که انتخاب ابژه افراد، متاثر از رابطه آنها با ابژه های اولیه زندگی شان است. در دختران انتخاب ابژه متاثر از رابطه اولیه آنها با پدر است و بدون اینکه خود بدانند، در زندگی مردانی را برای رابطه و ازدواج انتخاب می کنند که برای آنها یادآور پدر و رابطه با اوست. این موضوع به خوبی در مورد گریس دیده می شود، و او فردی را انتخاب کرده که با بخش هایی از پدرش مشابهت دارد، و همانطورکه در مورد پدرش، به صورت ناهشیار متوجه نبودن ها و خیانت های پدر نشده است، در مورد جاناتان نیز این اتفاق تکرار می شود.

همچنین اولین مراجع گریس زنی است که در مورد همسرش می گوید: «شوهرم گاهی وقتا دوست ‌داشتنیه و بهم توجه می‌کنه اما یهو تبدیل میشه به یه مرد خشن که همش بهم توهین می‌کنه». مراجع دیگر گریس، زوجی هستند که یکی از آنها به دیگری به خاطر خیانت مشکوک است. گریس به آنها می گوید: «بخشی از هیجان خیانت به همسر از اینجا نشئت می‌گیره که این مسئله در سایه رابطه اصلی رخ میده». باید توجه داشته باشیم که عنوان رمان «جین هانف کورلیتز» که سریال بر اساس آن ساخته شده است «تو باید می دانستی» است. به تعبیری گریس باید این ها را می دانست، خصوصا که تخصص او روانشناس و رواندرمانگر است که با ذهن و شناخت آن سرورکار دارد.

شاید گریس خصوصا در مراجع اول، همسر خود را نیز می دید و به این طریق با مراجع خود همانندسازی می کرد. اما شاید علت اصلی اینکه گریس نتوانسته بود بخش های ناسالم شخصیت جاناتان را بشناسد، مسائل حل نشده خود او بود که این الگو ها را در رابطه با پدر شکل داده و بدون اینکه بداند در رابطه با جاناتان نیز تکرار می کرد.


میثم شفیعی؛ روانشناس بالینی؛ رواندرمانگر روانکاوانه

تحلیل فیلمروانکاویروانشناسیروانشناس بالینی
من میثم شفیعی، دانشجوی دکتری تخصصی در رشته روانشناسی بالینی در انستیتو روانپزشکی تهران هستم. من به رویکرد روانکاوی علاقمند هستم و به درمان بیماران با رویکرد روانکاوانه می پردازم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید