مجید هدایتی نسب
مجید هدایتی نسب
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

ایثاری به طول ۴۱۴ کیلومتر!





حوالی ساعت شیش عصر بود که عین روتین هر روز، یه دستم به کوله لنگر انداخته از شانه چپم بود و دست دیگم به دسته کلیدی که با دو انگشت مشغول کنار زدن انبوه کلیدهای اغلب به دردنخور برای رسیدن به کلید در خونه!


هنوز در آسانسور کامل باز نشده بود که یه جفت کفش ورزشی (کتونی) جلوی در واحد خودنمایی کرد؛ می‌شد حدس زد داداشم امروز هم بنای ورزش سنگین (پیاده‌روی) داره و قبل از اون ادای احترام به پدر و مادرش رو واحب‌تر دونسته...


دو تا تق‌تق با یه ریز سه انگشتی رفت و برگشت که امضای خودمه، کلید رو با اقتدار تو قفل چرخوندم و همینکه در باز شد و مادر رو با لباس نسبتا رسمی‌تر تکیه زده بر گوشه صندلی میزبان دیدم، احساس کردم که ماجرا از حلقه یک گذشته؛ همین که چرخیدم سیمای مسعود رخ نمایاند.


واقعیت، بیشتر متعجب شدم و انگار انتظار دیدنش تو این ساعت از روز و اون هم بدون زن و بچه رو نداشتم!


متاسفانه ذهن فراره و میره جاهاییکه نباید بره اما سریع رفتم سر اصل مطلب، چی شده؟ اینجا چیکار میکنی؟

عین بازجوی سرشلوغی که ردیف متهمان، از دایره امن روانی خارجش کرده و امروز دیگه حوصله اضافه کاری نداره!


همینکه گفت «تولد» دعوت بودیم اومدم تهران، تازه از حضورش سرشار شدم، حالا نحوه نشستنش و تیک‌تیک ساعت بود که نشون می‌داد باید هر چی زودتر برم سر اصل مطلب تا بیشتر استرسی نشدم!


واقعا برای تولد این همه راه از شرقی‌ترین بخش گیلان اومدی تهران؟!


آره ... اوم ... واقعیت دیدم بچه‌های من که تا حالا عروسی نرفتن و نمی‌دونن چیه و تو این چهار پنج شش سال هم که کسی عروسی نگرفته ببرمشون ... از دعوت تولد استقبال کردم و اومدم...


حالا دیگه ماشین فکر من بی اختیار فرمون می‌داد تو کویر بی آب و علف رویا؛ مسعود که در صنعت خلاقیت ید بدیعی داره و این رو از حرف اول اسم هر دو تا دخترش که «گ» است، میشه فهمید ... وقتی چنین اظهار استیصال غیرمستقیم از روزگار میکنه، تکلیف بچه‌های قد و نیم قد فرضی من چیه؟!

اونا که حتی اول اسمشون هم معلوم نیست با چی باید شروع بشه، متعلق به عصری میشن که صنعت ازدواج کلا از رونق افتاده و به کوری چشم قدیمیا، ازدواج بشه سفیدش میشه و نهایتا هم اجاق فعالی دیدید، دایه سرنوشت به دادش برسه...

بچه‌های من که امیدوارم جبر زمانه، شروع‌شان را به «ظ» نکشاند و خوش ریتم پا به دنیای بی‌جشن و سرور بگذارند، بدانند روزی پدرشان از اینکه نمی‌دانست چطور «بزم» و «مهمانی» را برایشان هجی کند، شرمسار و مستاصل بود.

فقط چند عکس مونده یادگاری

تولد ۱۴۰۳

تولدروایتداستان
زندگی با "کلمات" بخشی از وجود و دلبستگی من است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید