هرچه سعی کردم، آخرین چنارهایی که سر در آغوش هم فرو بُرده و دردِ دل میکنند را پیدا نکردم. این صدایِ لعنتیِ بوق بوق کردن تاکسیها، مثل موریانه روی مغز راه میرود. دست دراز میکنم تا بالاخره با هرکدامشان بروم سمت دربند. با احتیاطی که رُز قرمز به جایی نَخورَد، سوار میشوم. راننده که از لهجهام میفهمد تهران بَلَد نیستم، از تهران میگوید. از شلوغی، از نامردی، از بامعرفتی، از همهچی، تقریبا از همهچی! راننده میگوید از شاطر عباس رد شدیم. لذتِ خاصِ گذشتن از طولانی ترین خیابان خاورمیانه را چشیدم! تا آخرین جایی از دربند که ماشینرو بود، رفتیم. راننده گفت:«خوش بگذره» و پیاده شدم. تا آنجایی که فقط مشخصاتش را میدانستم چند قدمی فاصله بود. هر قدم را، چیزی به گل میگفتم. دورِ خودم میچرخیدم تا اینکه دیدَمَش! همان بود که فکرش را میکردم، متفاوت تر از همه! بالاخره آوارِگیام به نتیجه رسید…