با صدای فریاد راننده از خواب پریدم. رسیده بودم تهران. چند بار پلک زدم، چشمهایم را مالیدم و بلند شدم. صندلی را نگاه کردم تا چیزی جا نگذارم. به جز خودم، موبایل، کیف پول، پاوربانک و هندزفریام را هم آورده بودم. همهی احتیاجات نسل ما همین بود. از آخرین پله که پا زمین گذاشتم، هوا گرگ و میش بود. هم خوابم میآمد هم نه! هم خوشحال بودم هم نه! هم متعجب بودم هم نه! رفتم سمت سالن مسافران شاید یه جایی پیدا کنم بشینم. این همه جمعیت، این ساعت صبح، از تهران چی میخوان؟ صندلی های فلزی ترمینال، مثل یک سرباز وظیفهشناس، به درستی حس آوارگی رو به مسافر منتقل میکنه. از دور وقتی چند صندلی چسبیده بهم میبینی، به این فکر میکنی هم میتونم بشینم، هم میتونم بخوابم. اما وقتی میرسی، میبینی روی این لعنتی ها نه میشه نشست، نه خوابید. با هر روشی که بلد بودم اقدام به خوابیدن کردم اما نشد. همهی سعی و تلاش من ساعت را به نزدیک ۷ صبح رساند. بیخیال صندلی و خواب شدم. برای آزادی، به آزادی تاکسی گرفتم! این آزادی هم مسئلهی جالبی شده، من به شخصه از آزادی چیزی نمیدونم، اما به نظرم شغل جالبی میتونه باشه، کنار ماشینات قدم بزنی و رو به همه داد بزنی: آزادی، آزادی، آزادی ۱ نفر، آزادی…
بالاخره رسیدم به آزادی. هنوز از این جمعیت و همهمهی تهران متعجبم، اما عجب شکوهی داره این آزادی. روی جدول کنار خیابان مینشینم تا آزادی را ببینم. عجیب پر شکوه و غریب است این آزادی!
ادامه دارد…