یادداشت‌های روزانه‌ی آقای نون…
یادداشت‌های روزانه‌ی آقای نون…
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

حماقت ۱

یک روز تصمیم گرفتم تعقیبش کنم. سرکار نرفتم و افتادم دنبالش. اول رفت بوتیک زنانه، چند دقیقه‌ای که منتظر ماندم، مردی چاق و قدکوتاه با BMW شاسی بلندِ قرمز رنگش جلوی مغازه پارک کرد، ماشین را روشن گذاشت و دوید داخل. به دقیقه نکشیده بود با هم سوار شدند و رفتند. من هم به دنبال‌شان. از شیشه‌ی پشت ماشین جزئیات پیدا نبود، اما خوشحالی از هر دو می‌بارید مخصوصا آن لعنتی. راننده از خوشحالی مارپیچ می‌رفت و او هم انگار کنار شوهرش نشسته دل به دلش داده و کیف می‌کرد. نمی‌دانم چرا فقط از دستش دلگیر و ناراحت شدم، اما متنفر نه…! هرکس دیگر بود حتما باید از تنفر می‌مُرد، اما من نه…! نمی‌دانم نامش عشق است یا حماقت؟ اما هرچه هست، درون من بیداد می‌کند. نزدیک پاساژ پارک می‌کند. من هم ماشین را گذاشته و باز ادامه می‌دهم. وارد آبمیوه فروشی نبش پاساژ می‌شوند. آن مردم صندلی را از پشت میز بیرون کشیده و به او تعارف می‌کند بنشیند. می‌رود روبرویش و شبیه گارسون ها می‌پرسد: چی میل داری؟


ادامه دارد…


عشقخیانتحماقت
یادداشت های روزانه و شخصی‌، بدون دانستنِ آداب نوشتنِ یادداشت و داستان… که بعد از اصلاح در صفحه‌ی «حبیب ناظمی» منتشر می‌کنم…
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید