به خودش رسیده. رژ لب کم رنگش را با لاک ناخن، سِت کرده و آن شالِ سفید صورتیِ گلدارش را هم روی سر انداخته! از این نوع لباس پوشیدنش عصبانیام، چرا باید موهایش، ساق دستها و گردنش اینقدر پیدا باشد؟ با همهی این زیبایی، گاهی وقتها هم، از آن خندههای مُسکِر، سر میدهد. به معنای واقعی کلمه درمانده شدهام، بمانم یا بروم؟ بمانم از زیباییهایش لذت و از همنشینی با غریبهای رنج ببرم؟ یا بروم و از دلشورهی اینکه نمیدانم چه اتفاقی قرار است بیفتد، بمیرم؟
دوباره پشت سرشان راه میافتم. دیگر دلم نمیخواهد ببینم آن تو، بینشان چه میگذرد؟ نبش چهارراه نزدیک خانه پیدا میشود. همانجا موهایش را زیر شال کرده، چادرش را از کیف بیرون آورده و سرش میکند. وارد پیادهرو میشود و سمت خانه راه میافتد. وقتی مطمئن میشوم میرود خانه، خودم را زودتر به خانه میرسانم. مثل سربازی وظیفه شناس همهی خانه را قدمرو میروم تا برسد.
ادامه دارد…