از صدای باز کردن در، با همهی کارهایی که از او دیدم، خوشحال میشوم. دلم میخواهد در آغوش بگیرماش، ببوسماش، ببویَماش و در آخر بگویماش. بگویم همین که چند ساعتی نیست دلتنگش میشوم. میخواهم هیچکس نباشد، دنیا نباشد اما او باشد. او باشد و من. من باشم و او. دو نفری، تنهایِ تنهایِ تنها… اما حیف… به اتاقش میرود لباس عوض کند. شاید هنوز ندیده باشد مرا… برمیگردد و با گفتن: «وا…» تعجبش را نشان میدهد. با صدایی آرام سلام میکند اما به سَمتَم نمیآید. هنوز ایستاده نگاه میکند. میگویم: یه چای نمیدی بهمون؟؟
چای به دست برمیگردد. روبرویَم مینشیند. نمیتوانم نگاهش نکنم. میپُرسم: جایی بودی؟
خیلی راحت میگوید: با یکی از دوستام رفته بودم خرید.
از وقتی آمد با خودم کلنجار رفتم که میگویم: میدانم کجا و با کی بودی! اما نه نگویم بهتر است. اما نمیدانم چرا فقط دهان باز کردم و گفتم: دیدم با دوستت بودی، اما برای خرید نه!
دستپاچه شد و سعی کرد چیزی بگوید اما نتوانست! فقط نگاهش میکنم. اصلا هرچه میخواهد بگوید. چه اهمیتی دارد؟ بگوید دوست داشتم با اون برم بیرون! یا جات خالی خوش گذشت! یا دنبال من افتاده بودی چیکار؟ یا ببخشید دیگه تکرار نمیشه! هیچکدام فرقی ندارد، چون من هنوز دوستش دارم، عاشقش هستم و میخواهم زندگی کنم، با او زندگی کنم. چایی را که آورد، بخشیدمش! نمیتوانستم نبخشم! این عشقِ لعنتی جایی برای عقل نگذاشته. همهاش حماقت است. حماقت. اما، حماقتی شیرین…
پایان!