از داستایِفسکی شروع میکنم، اما نمیشود. بولگاکف، نمیشود. فاکنر، اصلا حرفش را نزن. ناباکوف، نمیشود. برای فرار باید سیامک گلشیری، جوجو مویز و… اینها خواند، اما اینها نه اینکه نشود، نمینِشینَد، به دل نمینِشینَد. فرار هم آداب خودش را دارد. اینترنت را چِک میکنی، گوگل را باز کرده، «بهترین فیلم های اکشن ۲۰۱۹» را جستجو میکنی، یکی را انتخاب کرده، دانلود میکنی. یا نهایتا گوشی و سیستمات را زیر و رو میکنی تا فیلم مورد را پیدا کرده و پخش کنی. امکانات لَم دادن را آماده کرده، کاسهی تخمه را دست گرفته و از همهی فکر و خیالهای لعنتی و آزار دهنده فرار میکنی. نه اینکه روبروی کتابخانهات بایستی و برای فرار تصمیم به خواندن داستانهایی بگیری که خودِ نویسنده برای فرار نوشته. من هرچه توانستم فرار کردهام، مخصوصا چند سال اخیر. نه اینکه پشیمان باشم، اما خوشحال هم نیستم. از چه باید خوشحال باشم؟ از بهکارگیریِ یکی از پرکاربردترین تکنیک های نظامی؟ از عقبنشینی یا فرار…؟ نمیدانم همهی آنهایی که برای رسیدن به جایگاهشان غبطه میخورم، فرار را تجربه کردهاند یا نه! اصلا کدام جایگاه؟ جایگاهی که با دستمال، به دست آمده باشد؟ یا جایگاهی که با پشتیبانی دَدَی فراهم شده باشد؟ جایگاهی که حتی محل زندگیات میتواند در آن تاثیر گذار باشد، غبطه خوردن دارد؟ یا جایگاهی که مثل مرد، پا زمین بزنی، سینه صاف کنی، چشم گِرد کنی، صدا کُلُفت کنی و بگی: من به هرجا رسیدم، خودم رسیدم!
مسیرِ گفتنِ خودم رسیدم، فرار ندارد؟ اشک ندارد؟ سختی ندارد؟ رنج ندارد؟ ناامیدی ندارد؟ اگر این ندارد ها را ندارد، پس چه دارد که باید رسید؟ و گفت: من به هرجا رسیدم، خودم رسیدم. فرار بد نیست، یعنی آنقدر که میگویند و فکر میکنیم، بد نیست! اما به شرط اینکه تا همیشه، فرار نکنی! کسی چه میداند؟؛ شاید همین «یادداشت های روزانهی آقای نون» راهی مُدرن برای فرار است. فَراری مُدرن و نامشخص، به مکانی عجیب و نامشخص، برای مدت زمانی غریب و نامشخص!
همین یادداشت روزانه، فَرار نیست…؟؟؟ فرار از ادامهی فکر کردن به اوهام لعنتیِ روزانه! فرار از توضیح بَدبیاریهای روزانه! فرار از خستگیها و کمآوردن های روزانه! و فرار از همهی ویژگیهای لعنتی روزانه!