یادداشت‌های روزانه‌ی آقای نون…
یادداشت‌های روزانه‌ی آقای نون…
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

معجون

حسابی به خودش رسیده تا زیبا شود. آرام راه می‌رود. یک خط در میان صدایِ پیغامِ گوشیِ موبایلش در می‌آید. قفل‌اش را باز کرده و جواب می‌دهد. برای بعضی از پیغام ها لبخند میزند و برای بعضی اخم می‌کند. صدای ناخن های بلند لاک زده‌اش، اطراف را هنگام نوشتن جواب، با خبر می‌کند. گاهی میان نوشتن جواب هایش، چادرِ آویزانِ روی سرش را هم جلو می‌کشد. انگار علاقه‌ای به آن نداشته باشد. به فضای سبز کوچکی می‌رسد. همه‌اش را برانداز می‌کند. دنبال نیمکت مناسبی می‌گردد. به سنگ فرش منتهی به نیمکت ها وارده شده و هنوز می‌گردد. روی نیمکتی،

وسط فضای سبز می‌نشیند. اطرافش را نگاه می‌کند. باز موبایلش به معنای پیغام صدا می‌کند. جواب اش را داده، می‌گذارد روی نیمکت. از کیف کوچکش آینه‌ای بیرون آورده و خودش را در آن نگاه می‌کند. دستی به پایین لب و بالای ابروهایش می‌کشد. از سمت راست پسری نزدیک می‌شود. آینه را به سرعت غلاف می‌کند در کیف‌اش. گوشی‌اش صدا می‌کند، باز جواب می‌دهد و کنار می‌گذارد. پسر روبرویش رسیده و سلام می‌کند. دختر جواب سردی می‌دهد و می‌گوید: خیلی زود اومدی، میخواستی یکی دو ساعت دیگه بیای!

پسر کنار او روی نیمکت می‌نشیند و بخاطر دیر آمدنش معذرت خواهی می‌کند. دختر صورتش را به طرف مخالف می‌چرخاند و می‌گوید: شرط داره!

پسر: چه شرطی؟؟

دختر: باید بوسم کنی!

پسر ذوق زده گفت: باشه قبول!

دختر سریع جواب داد: هم خیلی زرنگ تشریف داری هم خیلی پُررو… باید برام معجون بخری تا ببخشم!

صدایِ پیغامِ موبایلِ دختر بلند می‌شود. دختر به سرعت دستش را می‌گذارد روی موبایل و برمی‌دارد.

پسر که ذوق‌اش کور شده می‌گوید: باشه، می‌خرم!

دختر جواب پیغام داده، گوشی را می‌گذارد و رو به پسر می‌گوید: کی می‌خری؟؟

پسر: هروقت تو بخوای!

دختر فکر می‌کند تا جواب بدهد. پسر به صفحه‌ی گوشی دختر نگاه می‌کند که باز پیغام می‌رسد و این‌بار موفق می‌شود «کجایی عزیزم» را بخواند اما نام ارسال کننده را نه…
دختر دست‌پاچه گوشی را برداشته، جواب می‌دهد، می‌گذارد و برای بهتر کردن اوضاع می‌گوید: همین امروز، من همین امروز معجون می‌خوام!
پسر به صفحه‌ی گوشی چشم دوخته و حرف می‌زند: از کجا بگیرم برات؟
دختر: هرجا که معجون‌هاش بهتره! مثلا دایی غلام!
صفحه‌ی گوشی روشن می‌شود و پسر می‌خواند «اگه تو قلب منی پس چرا دیر جواب میدی؟» باز دست دختر مزاحم خواندن نام می‌شود. دختر جواب را می‌نویسد که پسر می‌پرسد: کیه اینقدر پیام میده؟
دختر سرش را از صفحه جدا نمی‌کند و جواب می‌دهد: کسی نیس یکی از دوستامه!
پسر دهان باز می‌کند جوابی بدهد که دختر گوشی را در دست گرفته، روی نیمکت نزدیک تر می‌شود و می‌گوید: کی بریم پس؟
پسر که سعی می‌کند از لابلای انگشتانش صفحه را ببیند جوابی به سوال دختر نمی‌دهد. دختر تلنگری می‌زند و سوالش را تکرار می‌کند. پسر به خود آمده می‌گوید: تا چند دقیقه دیگه میریم!
دختر ایستاده، می‌گوید:«پاشو پس!» و چادرش را تکانی می‌دهد. پسر که نشسته صفحه گوشی را بهتر می‌بیند با بی‌خیالی می‌گوید: الان میریم!
صفحه گوشی روشن می‌شود و پسر چشم برنمی‌دارد تا فرستنده‌ای به نام « ♥️My.Love » را ببیند. آهی می‌کشد و می‌ایستد. به چشمان دختر نگاه نمی‌کند. سرش را پایین انداخته، می‌رود. چند قدم دورتر میگوید: مگه معجون نمی‌خواستی؟ بیا پس…!

حبیب ناظمیخرده نویسنده معاصرمعجونخیانتیادداشت روزانه
یادداشت های روزانه و شخصی‌، بدون دانستنِ آداب نوشتنِ یادداشت و داستان… که بعد از اصلاح در صفحه‌ی «حبیب ناظمی» منتشر می‌کنم…
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید