سعی میکنم نشنوم. صدای هدفون را یک درجه زیادتر میکنم و همهی حواسم را به محتویات آن میدهم؛ آرمان سلطان زاده داستان گتسبی بزرگ را میخوانَد.« گتسبی با نگرانی از پشت بوته ها پا پیش گذاشت و گفت: رادمرد! خوشحالم اینجا میبینمت! گتسبی چهرهای افروخته داشت و مُدام قدمرو میرفت. از اون پرسیدم اینجا چه کار میکند؟ پاسخ داد: با دِیزی قرار گذاشتهایم اگر تام خواست اذیتاش کند، دِیزی دوبار چراغ اتاق را خاموش و روشن کند تا من دخالت کرده موضوع را حل کنم. به او گفتم: به تو نیازی نمیشود. تا کِی میخواهی اینجا بمانی؟؟ گفت: شاید تا صبح! گفتم: نمیشود که… حرفم را قطع کرد و گفت: من دِیزی را دوست دارم، خیلی دوست دارم! نمیتوانم به حال رهایش کنم و راحت بخوابم! تاکسی از راه رسید. از گتسبی خداحافظی کردم و راه افتادم.
در راه به چراغ سبزی که گتسبی عاشقانه آن را تماشا میکردم چشم دوختم!»
با همهی اشکالات و بدیها، گتسبی بزرگ شنیدن بهتر از شنیدن چرند و پرند عامهی مردم است…
پینوشت: چند روزیست که شاید یادداشت های روزانهام، نسبت به یادداشت روز قبل پیشرفتی نداشته، از این بابت عذرخواه هستم و به معنای واقعی کلمه ممنونم که وقت گذاشته و مرا میخوانید.[ضمنا عرض شرمندگیام را بابت گرفتاری و نخواندن شما پذیرا باشید]